Deadly love
Deadly love
last Part
*دوساعت بعد*
ا/ت
هوا کم کم داشت تاریک میشد ساعت مچی ام رو چک کردم دیدم ساعت 6:00 با یگ دست بلند شدم و رو تخت نشسته بودم.. گشنم بود و رفتم آشپزخونه با اصرار و کمک خدمتکار ها واسه خودم یک چیزی درست کردم و خوردم
ا/ت: کوک.یعنی آقای جئون نیستش؟!
خدمتکار1: یک ساعت پیش برای چک کردن شما به اتاقتون اومدن ولی دید حواستون بهش..
ا/ت: اومده بودیم اتاق و من متوجه نشدم؟!
خدمتکار1: بله حتی منم اومدم پنجره ها رو تمیز کردم..
ا/ت: ..ببخشید..من وقتی کتاب میخونم غرق کتاب میشم و حواسم به اطرافیانم نمیره
خدمتکار1: اه..بله
ا/ت: الان کجاس؟!
خدمتکار1: رفتن ماموریت..زود برمیگردن
ا/ت: اه بله..
خدمتکار1: آقا براتون راننده و بادیگارد گذاشت و بهمون گفت اگه حوصله تون سر رفته با راننده و بادیگارد برید بیرون
ا/ت: نه فقط درد دستم نمیزاره رو چیزی تمرکز کنم
خدمتکار1: میخوایید دارو هاتونو بخوریید؟!
ا/ت::ممنون میشم *دارو هامو خوردم بعد یکی از خدمتکار ها یک لیوان بهم آب دادن و من آب رو خوردم*
راننده: خانوم همراه من بیاید..باید بریم
ا/ت: کجا؟!
راننده: نمیتونم بگم..لطفا..من نمیتونم چیزی بگم
ا/ت:*دنبالش رفتم و در عقب ماشین رو باز کرد و من سوار شدم و بعد خودش سمت راننده نشست*
ا/ت: با اسرار پرسیدم* میشه بگید منو کجا میبری
راننده : لطفا چیزی نپرسید آقا گفتن چیزی به شما نگم
ا/ت: پس اون..
راننده: بله خانوم..خیالتون راحت
ا/ت
نمیدونم چرا یک لحظه قلبم اکلیلی شد و لبخند به لبام نشست..چرا واقعا؟..حالا میخواست چیکار کنه؟!.. بعد اون اعتراف.. یا به نظر من اعتراف میاد؟!.. آخه پس چرا. اتاقمون مشترکه..چرا خدمتکارا و بقیه باهام مرموز و مثل خانوم خونه رفتار میکنند.. حتما همه اینا یک دلیلی داره..بعد چند دقیقه راننده ماشینو کنار زد..وقتی نگاهمو به پنجره ماشین انداختم دیدم کنار ساحل پارک کردیم
راننده: خانوم..همین مسیر رو برید به یک چادر سفید میرسید آقا اونجا منتظرتون هستن *لبخند*
ا/ت:*کفشام درآوردم و تو دستم گرفتنشون و از ماشین پیاده شدم وقتی پاهام تو شن گرم فرو رفت حس خوبی داشتم و طبق گفته راننده مسیری که نشون داده بود رو رفتم یک چادر بزرگ سفید با چند تا صندلی راحتی که کنار آتیش چیده شده بود..
ا/ت:سلام؟.. جونگ کوک اینجایی..*کوک از چادر با یک تیشرت زرشکی و یک شلوارک مشکی لش بیرون اومد*.. اووو خوش اومدی..اینجا مخفیگاهیه که میخواستم نشونت بدم..خودم برای خودم و خلوتم ساخته بودم
ا/ت: خیلی باحاله..حداقل میگفتی یک لباس ساحلی بپوشم *منم یک تیشرت زرشکی و یک دامن طوسی که تا زانو هام بود پوشیده بودم
کوک: تو همینجوریش هم فوقالعاده ای..ببخشید که یک دفعه ای اعتراف کردم و تو رو با احساسات مسخره و غلط..
ا/ت: هیچم غلط نبود :)... فقط نمیدونم چرا من؟!
کوک: چون خاص ترین و باورنکردنی ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم *نزدیکش شدم و با اون تیکه اول جمله اش قلبم شروع کرد به تند تند زدن*.. *بوسیدن لب هاش*.. پشیمونت نمیکنم ملکه وحشی و رویایی من
last Part
*دوساعت بعد*
ا/ت
هوا کم کم داشت تاریک میشد ساعت مچی ام رو چک کردم دیدم ساعت 6:00 با یگ دست بلند شدم و رو تخت نشسته بودم.. گشنم بود و رفتم آشپزخونه با اصرار و کمک خدمتکار ها واسه خودم یک چیزی درست کردم و خوردم
ا/ت: کوک.یعنی آقای جئون نیستش؟!
خدمتکار1: یک ساعت پیش برای چک کردن شما به اتاقتون اومدن ولی دید حواستون بهش..
ا/ت: اومده بودیم اتاق و من متوجه نشدم؟!
خدمتکار1: بله حتی منم اومدم پنجره ها رو تمیز کردم..
ا/ت: ..ببخشید..من وقتی کتاب میخونم غرق کتاب میشم و حواسم به اطرافیانم نمیره
خدمتکار1: اه..بله
ا/ت: الان کجاس؟!
خدمتکار1: رفتن ماموریت..زود برمیگردن
ا/ت: اه بله..
خدمتکار1: آقا براتون راننده و بادیگارد گذاشت و بهمون گفت اگه حوصله تون سر رفته با راننده و بادیگارد برید بیرون
ا/ت: نه فقط درد دستم نمیزاره رو چیزی تمرکز کنم
خدمتکار1: میخوایید دارو هاتونو بخوریید؟!
ا/ت::ممنون میشم *دارو هامو خوردم بعد یکی از خدمتکار ها یک لیوان بهم آب دادن و من آب رو خوردم*
راننده: خانوم همراه من بیاید..باید بریم
ا/ت: کجا؟!
راننده: نمیتونم بگم..لطفا..من نمیتونم چیزی بگم
ا/ت:*دنبالش رفتم و در عقب ماشین رو باز کرد و من سوار شدم و بعد خودش سمت راننده نشست*
ا/ت: با اسرار پرسیدم* میشه بگید منو کجا میبری
راننده : لطفا چیزی نپرسید آقا گفتن چیزی به شما نگم
ا/ت: پس اون..
راننده: بله خانوم..خیالتون راحت
ا/ت
نمیدونم چرا یک لحظه قلبم اکلیلی شد و لبخند به لبام نشست..چرا واقعا؟..حالا میخواست چیکار کنه؟!.. بعد اون اعتراف.. یا به نظر من اعتراف میاد؟!.. آخه پس چرا. اتاقمون مشترکه..چرا خدمتکارا و بقیه باهام مرموز و مثل خانوم خونه رفتار میکنند.. حتما همه اینا یک دلیلی داره..بعد چند دقیقه راننده ماشینو کنار زد..وقتی نگاهمو به پنجره ماشین انداختم دیدم کنار ساحل پارک کردیم
راننده: خانوم..همین مسیر رو برید به یک چادر سفید میرسید آقا اونجا منتظرتون هستن *لبخند*
ا/ت:*کفشام درآوردم و تو دستم گرفتنشون و از ماشین پیاده شدم وقتی پاهام تو شن گرم فرو رفت حس خوبی داشتم و طبق گفته راننده مسیری که نشون داده بود رو رفتم یک چادر بزرگ سفید با چند تا صندلی راحتی که کنار آتیش چیده شده بود..
ا/ت:سلام؟.. جونگ کوک اینجایی..*کوک از چادر با یک تیشرت زرشکی و یک شلوارک مشکی لش بیرون اومد*.. اووو خوش اومدی..اینجا مخفیگاهیه که میخواستم نشونت بدم..خودم برای خودم و خلوتم ساخته بودم
ا/ت: خیلی باحاله..حداقل میگفتی یک لباس ساحلی بپوشم *منم یک تیشرت زرشکی و یک دامن طوسی که تا زانو هام بود پوشیده بودم
کوک: تو همینجوریش هم فوقالعاده ای..ببخشید که یک دفعه ای اعتراف کردم و تو رو با احساسات مسخره و غلط..
ا/ت: هیچم غلط نبود :)... فقط نمیدونم چرا من؟!
کوک: چون خاص ترین و باورنکردنی ترین دختری هستی که تو عمرم دیدم *نزدیکش شدم و با اون تیکه اول جمله اش قلبم شروع کرد به تند تند زدن*.. *بوسیدن لب هاش*.. پشیمونت نمیکنم ملکه وحشی و رویایی من
- ۱۷.۲k
- ۲۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط