من دوست داشتم...
من دوست داشتم...
جنی:آره حالش خوبه
ات:دروغ میگی
نامجون:تو اتاق عمله
ات:اتاق عمل برای چی؟
نامجون:قلبش رو دارن عمل میکنن
ات: کی میاد بیرون
نامجون: نیم ساعت پیش باید میومد بیرون من برم ببینم اومد یا نه
جنی:باشه ی
ات:جنی(بغض)
جنی:جانم
ات:اگه چیزیش بشه (گریه )
جنی:قربونت بشم هیچیش نمیشه
جنی اومد بغلم کرد خیلی به بغل نیاز داشتم داشتم تو بغلش گریه میکردم که نامجون اومد
نامجون:ات..چرا گریه میکنی؟
جنی:نگران تهیونگه
نامجون:تهیونگ از ٱتاق عمل اومد بیرون
ات: واقعا ! میشه ببینمش؟
نامجون :آره میتونی
رفتیم بیرون که دیدم همه هستن رفتم لباس های مخصوص رو پوشیدم و رفتم داخل از اونجایی که اتاق به بیرون پنجره داشت و همه داشتن نگام میکردن معذب بودم پس رفتم و پرده رو کشیدم و نشستم پیش تهیونگ
ات:تهیونگ ...تهیونگاا حالت خوبه ؟میشه اون چشای خوشگلتو باز کنی دلم براشون تنگ شده لطفاً....مگه قرار نبود کمکم کنی خاطراتم برگرده پس چرا الان بیدار نم..
گریه هام اجازه ندادن ادامه ی حرفمو بزنم سرمو گذاشتم رو سینه ی تهیونگو چشمام رو بستم نفهمیدم چیشد که خوابم برد
از زبون تهیونگ
با حس صدای گریه بیدار شدم اما جون نداشتم کاری کنم که روی بدنم سنگین شد کم کم چشمام رو باز کردم که دیدم ات سرش روی سینمه و خوابیده به صورتش نگاه کردم رد اشکا هنوز روی صورتش بود
تهیونگ:کمرت درد میگیره که اینجوری
زیر پاها و کمرش رو گرفتم و بغل خودم خوابوندمش و خودم طولی نکشید که خوابیدم
از زبون جیمین
جیمین:میگما خیلی طول نکشید؟الان یک ساعت داخله
لیسا:من که ذهنم به جاهای خوبی نمیره
جونگ کوک:منم همینطور
شوگا : آخه تهیونگ مریضه چطوری میخوان ...ای خدا بجای این کارا بیاین بریم داخل ببینیم چیکار میکنن
درو باز کردیم که با صحنه ای که دیدیم قلبامون اکلیلی شد
جنی:آخی ببینین چقدر اینا بهم میان
دیدیم رزی گوشیش رو در آورد و شروع کرد عکس گرفتن
رزی:چرا اینطوری نگاه میکنین؟خب باید از این صحنه عکس بگیرم بعد نشونشون بدم
نامجون:بیاین بریم الان بیدار میشن
دو هفته بعد
تهیونگ:باشه بابا حواسم هست
جین:فقط اگه بفهمم قرصاتو سر موقع نمیخوری میام همین چوبو میکنم تو کو
همه:عه
جین: چشت
تهیونگ:باشه سر موقع میخورم..بریم؟
ات:بریم
از زبون تهیونگ
تو راه بودیم سکوت عجیبی حکم فرما بود که ات این سکوتو شکوند
ات : ولی خدایی خیلی دلمو شکوندی
تهیونگ :کی براچی؟
ات :همون روزی که گفتی نباید باهم باشیم کارت خیلی زشتم بود
تهیونگ :من دوست داشتم و دوست دارم و دوست خواهم داشت اون حرفمم از سر دوست داشتنت زدم
ات:نمیدونم چطوری اما اگه مغزمم باهات قهرم کنه قلبم همیشه پیشته
پایان
جنی:آره حالش خوبه
ات:دروغ میگی
نامجون:تو اتاق عمله
ات:اتاق عمل برای چی؟
نامجون:قلبش رو دارن عمل میکنن
ات: کی میاد بیرون
نامجون: نیم ساعت پیش باید میومد بیرون من برم ببینم اومد یا نه
جنی:باشه ی
ات:جنی(بغض)
جنی:جانم
ات:اگه چیزیش بشه (گریه )
جنی:قربونت بشم هیچیش نمیشه
جنی اومد بغلم کرد خیلی به بغل نیاز داشتم داشتم تو بغلش گریه میکردم که نامجون اومد
نامجون:ات..چرا گریه میکنی؟
جنی:نگران تهیونگه
نامجون:تهیونگ از ٱتاق عمل اومد بیرون
ات: واقعا ! میشه ببینمش؟
نامجون :آره میتونی
رفتیم بیرون که دیدم همه هستن رفتم لباس های مخصوص رو پوشیدم و رفتم داخل از اونجایی که اتاق به بیرون پنجره داشت و همه داشتن نگام میکردن معذب بودم پس رفتم و پرده رو کشیدم و نشستم پیش تهیونگ
ات:تهیونگ ...تهیونگاا حالت خوبه ؟میشه اون چشای خوشگلتو باز کنی دلم براشون تنگ شده لطفاً....مگه قرار نبود کمکم کنی خاطراتم برگرده پس چرا الان بیدار نم..
گریه هام اجازه ندادن ادامه ی حرفمو بزنم سرمو گذاشتم رو سینه ی تهیونگو چشمام رو بستم نفهمیدم چیشد که خوابم برد
از زبون تهیونگ
با حس صدای گریه بیدار شدم اما جون نداشتم کاری کنم که روی بدنم سنگین شد کم کم چشمام رو باز کردم که دیدم ات سرش روی سینمه و خوابیده به صورتش نگاه کردم رد اشکا هنوز روی صورتش بود
تهیونگ:کمرت درد میگیره که اینجوری
زیر پاها و کمرش رو گرفتم و بغل خودم خوابوندمش و خودم طولی نکشید که خوابیدم
از زبون جیمین
جیمین:میگما خیلی طول نکشید؟الان یک ساعت داخله
لیسا:من که ذهنم به جاهای خوبی نمیره
جونگ کوک:منم همینطور
شوگا : آخه تهیونگ مریضه چطوری میخوان ...ای خدا بجای این کارا بیاین بریم داخل ببینیم چیکار میکنن
درو باز کردیم که با صحنه ای که دیدیم قلبامون اکلیلی شد
جنی:آخی ببینین چقدر اینا بهم میان
دیدیم رزی گوشیش رو در آورد و شروع کرد عکس گرفتن
رزی:چرا اینطوری نگاه میکنین؟خب باید از این صحنه عکس بگیرم بعد نشونشون بدم
نامجون:بیاین بریم الان بیدار میشن
دو هفته بعد
تهیونگ:باشه بابا حواسم هست
جین:فقط اگه بفهمم قرصاتو سر موقع نمیخوری میام همین چوبو میکنم تو کو
همه:عه
جین: چشت
تهیونگ:باشه سر موقع میخورم..بریم؟
ات:بریم
از زبون تهیونگ
تو راه بودیم سکوت عجیبی حکم فرما بود که ات این سکوتو شکوند
ات : ولی خدایی خیلی دلمو شکوندی
تهیونگ :کی براچی؟
ات :همون روزی که گفتی نباید باهم باشیم کارت خیلی زشتم بود
تهیونگ :من دوست داشتم و دوست دارم و دوست خواهم داشت اون حرفمم از سر دوست داشتنت زدم
ات:نمیدونم چطوری اما اگه مغزمم باهات قهرم کنه قلبم همیشه پیشته
پایان
۱۵.۲k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.