˼ دلبر مغرور من ˹
˼ دلبر مغرور من ˹
#پارت25
...♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....
نشسته بودیم منتظر که ایفون به صدا در اومد ، ایفون رو برداشتم و گفتم : بله
- رانندم خانم بفرمایید منتظریم
ایفون رو گذاشتم سر جاش و با مامان رفتیم چه ماشین توپی شبیه ماشین بابای سیاوش بود خسته شده بودم از دستم خودم و از اینکه همه چیز رو با سیاوش مقایسه میکردم دلم هواشو کرده سوار ماشین شدیم و پیش به سوی خونه فرهاد خان و عیشی گفتم .
ماشین وارد خونه با عظمتی شد و پیاده شدیم توی راه اونقدر مامان مثل بچه های 2 سالخ نصیحتم کرده بود که دلم میخاست سرمو بکوبم به دیوار وارد خونه که شدیم اول مامان فرهاد رو ملاقات نمودیم :
- سلام
سلام دختر جون
عیش چه خشک خوشم نیومد داشتم اینور اونورو نگا میکردم که با دیدن پسری که سمتمون میاد کپ کردم همونی بود که امروز نزدیک بود باهام تصادف کنه به سمتم اومد اونم متوجه این قضیه شد اما زود به خودش اومد و با صدای سردی گفت :
- سلام صنم خانوم یزدانم
دستشو به سمتم دراز کرد که ناچارا بهش دستم و با تعجب خاصی گفتم : اسم منو از کجا میدونستید ؟؟
به وضوح دستپاچگی رو تو چهرش دیدم بعد چند ثانیه من من کردن گفت که : بابا زیاد ازتون میگه بخاطر همون میدونستم و لبخند با ابهت و در عین حال مسخره ایی به روم پاشید
- اها باباتون لطف دارن و متقابلا لبخندی زدم
وقتی حواسش نبود یه نگاهی بهش انداختم
#پارت25
...♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....♥️....
نشسته بودیم منتظر که ایفون به صدا در اومد ، ایفون رو برداشتم و گفتم : بله
- رانندم خانم بفرمایید منتظریم
ایفون رو گذاشتم سر جاش و با مامان رفتیم چه ماشین توپی شبیه ماشین بابای سیاوش بود خسته شده بودم از دستم خودم و از اینکه همه چیز رو با سیاوش مقایسه میکردم دلم هواشو کرده سوار ماشین شدیم و پیش به سوی خونه فرهاد خان و عیشی گفتم .
ماشین وارد خونه با عظمتی شد و پیاده شدیم توی راه اونقدر مامان مثل بچه های 2 سالخ نصیحتم کرده بود که دلم میخاست سرمو بکوبم به دیوار وارد خونه که شدیم اول مامان فرهاد رو ملاقات نمودیم :
- سلام
سلام دختر جون
عیش چه خشک خوشم نیومد داشتم اینور اونورو نگا میکردم که با دیدن پسری که سمتمون میاد کپ کردم همونی بود که امروز نزدیک بود باهام تصادف کنه به سمتم اومد اونم متوجه این قضیه شد اما زود به خودش اومد و با صدای سردی گفت :
- سلام صنم خانوم یزدانم
دستشو به سمتم دراز کرد که ناچارا بهش دستم و با تعجب خاصی گفتم : اسم منو از کجا میدونستید ؟؟
به وضوح دستپاچگی رو تو چهرش دیدم بعد چند ثانیه من من کردن گفت که : بابا زیاد ازتون میگه بخاطر همون میدونستم و لبخند با ابهت و در عین حال مسخره ایی به روم پاشید
- اها باباتون لطف دارن و متقابلا لبخندی زدم
وقتی حواسش نبود یه نگاهی بهش انداختم
۴.۰k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.