بازمانده

بازمانده
ادامه پارت ۵


جونگ‌کوک:اگه نتونستین دوباره اینجا برگردین لطفا خیابان ایته‌وون برین، اونجا همو پیدا میکنیم، و لطفا مواظب مین‌جی باشین.
تهیونگ:خیالت راحت مراقب خودت باش.
به کلت که جلوم گرفته بود نگاه کردم و بعد به خودش و سرم رو به معنی اینکه نیازش ندارم تکون دادم
تهیونگ:مطمئنم نیازت میشه پس بگیریش.
کلت رو گرفتم و بعد از گفتن ممنون سریع از ماشین پیاده شدم، روی صندلی راننده جا گرفت و خیلی سریع حرکت کرد، داخل اتاق نگهبان دم‌در مدرسه منتظر موندم، صدا بوق ماشین از تو حیاط دانشگاه شنیده می‌شد چنددقیقه طول کشید و بعد صدای نزدیک شدن لاستیک ماشین که هرلحظه نزدیک‌تر هم میشد به گوشم رسید، سرم رو بالا آوردم تا بیتونم از پنجره اتاقک بیرون رو ببينم، ماشین به سرعت از حیاط بیرون شد و زامبی‌ها هم به دنبالش چندلحظه صبر کردم با خروج آخرین زامبی‌، از اتاقک بیرون شدم، محوطه دانشگاه خیلی آروم بود و هیچ‌چیزی دیده نمی‌شد، وارد ساختمان دانشگاه شدم چون طبقه اول بود ساکت بود ولی ممکن بود بقیه طبقات اینقدر ساکت نباشه، باید طبقه دو می‌رفتم، از گوشه‌ راه پله بالا رفتم و سعی کردم صدای ایجاد نشه تا متوجه من بشن، زمانیکه به آخرین پله رسیدم کنار ایستادم و دوطرف راهرو رو نگاه کردم، راهرو آروم بود، ولی صدا‌های از کوبیده شدن چیزی به گوش می‌رسید، زمان کافی برای معطل کردن نداشتم، کلت رو تو دستم گرفتم و آروم شروع کردم به قدم برداشتن توی راهرو...
بعضی کلاس‌ها خالی بود و بهم ریخته، ولی بعضی‌های‌شون پُربود از مُرده‌ها، که خودشون رو به‌هر طرف می‌کوبیدند...
پشت در بسته کلاس یوری ایستادم، کلاس یوری‌هم یکی از اون کلاس‌های بود که انعکاس آشوب بزرگ و ترسناکی بود، باید یکاری می‌کردم تا موجودات داخل کلاس متوجه‌م بشن، با دستم چندضربه آهسته به در زدم و چند قدم عقب اومدم، مُرده‌ها بعد از تشخیص صدا همه به سمت پنجره و در هجوم آوردن، بااینکه تشخیص چهره‌شون سخت بود، ولی سعیم رو کردم تا بیتونم یوری رو ببينم، و ازاینکه اونجا نبود لبخند برلبم اومد، داشتم با ندیدنش تو اینجا به خودم دلداری میدادم، بااینکه احتمال داشت با بقیه مُرده‌ها از دانشگاه رفته بیرون ویا شاید جایی دیگه‌ی از دانشگاه بوده باشه، صدای پيامک گوشیم اومد، متعجب سریع از جیبم بیرون آوردمش و به پیامک ‌های که پی‌هم برام میومد خیره موندم، گوشیم آنتن داشت،'کوک!!'، 'تروخدا بگو حالت خوبه'، 'عوضی یه‌خبری از خود بده'، بهمون کمک کن'.....
پیام‌ها پی‌هم میومد و باعث میشد تا خوشحال بشم، اون حالش خوب بود، و تونسته بود ازاینجا بره بیرون، باید برم خونه‌اش.........
انگار این یه معجزه بود...

غلط املایی بود معذرت 🥰
دیدگاه ها (۳)

بازمانده ادامه پارت ۵ چون در کسری از ثانیه قبل ازاینکه بیتون...

بازمانده پارت ۶لبم روی لبش قرار گرفت مطمئن نبودم که بزاره بب...

بازمانده پارت ۵جونگ‌کوک ویو نسبتا نزدیک دانشگاه بودم حواسم ج...

بازمانده ادامه پارت ۴چسب های که تو قفسه‌ها وجود داشت رو به ا...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط