اربابای من
#اربابای_من
پارت 5
_اما من ......خب ببخشید
+نچ کوچولو
_بعد این حرفش نشست پیش دوستاش که من رو به کوک کردم و گفتم تو حداقل بهش بگو منا اذیت نکنه
*حالا بعداً بهش میگم .....فعلا برو برامون آبجو با مخلفات بیار
_ هعی باشه .......براشون آبجو آوردم و رفتم داخل آشپزخونه و ظرف هارا شستم.......کارام تموم شده بود و حصلمم سرفته بود دلم اتاقما میخواست اما حالا نمیدونم اتاقم کدوماس ......ساعت ۳ نصف شب را نشون میداد که من خوابم گرفته بود ولی انگار دوستاش قصد رفتن نداشتن ، تا بالاخره اون پسره که اسمش نامجون بود گفت بچهها بریم دیگه بعد این حرف رفت ......من خسته و خوابآلود رفتم میزی را که به گند کشیده بودنا تمیز کنم تهیونگ رفت داخل اتاقش اما کوک خیلی خورده بود و نیاز به کمک داشت
*ا.ت بیا کمک
_ نمیتونم کار دارم ، دروغ نگم میترسیدم نزدیکش بشم
*مگه نگفتم بیا کمکم(با داد)
_ به اجبار رفتم نزدیکش و کمکش کردم بلند بشه ......از پله ها بالا رفتیم به اتاق کوک رسیدیم کمکش کردم روی تخت بخوابه .......به سمت در حرکت کردم که دستم توسط کوک گرفته و به سمت خودش کشید داخل بغلش فرود اومدم....... واو چه بدنی ، چقدر بوی خوبی میده تنش ....به خودم اومدم که دیدم داخل بغلش قفلم کرده و هیجور نمیشه بیرون اومد ، جوری دست و پاش را قفل کرده بود که حتی خودمم بکشم نمیتونم بیام بیرون...... خیلی خوابم میومد پس چشماما بستم که کمتر از یک ثانیه خوابم برد
(صبح)
پارت 5
_اما من ......خب ببخشید
+نچ کوچولو
_بعد این حرفش نشست پیش دوستاش که من رو به کوک کردم و گفتم تو حداقل بهش بگو منا اذیت نکنه
*حالا بعداً بهش میگم .....فعلا برو برامون آبجو با مخلفات بیار
_ هعی باشه .......براشون آبجو آوردم و رفتم داخل آشپزخونه و ظرف هارا شستم.......کارام تموم شده بود و حصلمم سرفته بود دلم اتاقما میخواست اما حالا نمیدونم اتاقم کدوماس ......ساعت ۳ نصف شب را نشون میداد که من خوابم گرفته بود ولی انگار دوستاش قصد رفتن نداشتن ، تا بالاخره اون پسره که اسمش نامجون بود گفت بچهها بریم دیگه بعد این حرف رفت ......من خسته و خوابآلود رفتم میزی را که به گند کشیده بودنا تمیز کنم تهیونگ رفت داخل اتاقش اما کوک خیلی خورده بود و نیاز به کمک داشت
*ا.ت بیا کمک
_ نمیتونم کار دارم ، دروغ نگم میترسیدم نزدیکش بشم
*مگه نگفتم بیا کمکم(با داد)
_ به اجبار رفتم نزدیکش و کمکش کردم بلند بشه ......از پله ها بالا رفتیم به اتاق کوک رسیدیم کمکش کردم روی تخت بخوابه .......به سمت در حرکت کردم که دستم توسط کوک گرفته و به سمت خودش کشید داخل بغلش فرود اومدم....... واو چه بدنی ، چقدر بوی خوبی میده تنش ....به خودم اومدم که دیدم داخل بغلش قفلم کرده و هیجور نمیشه بیرون اومد ، جوری دست و پاش را قفل کرده بود که حتی خودمم بکشم نمیتونم بیام بیرون...... خیلی خوابم میومد پس چشماما بستم که کمتر از یک ثانیه خوابم برد
(صبح)
۵.۵k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.