اربابای من
#اربابای_من
پارت 6
(صبح)
با حس گرمی از خواب بیدار شدم چشماما باز کردم......ودف من کی پیش این خوابیدم یکم بیشتر دقت کردم دیدم نه من واقعاً دیشب پیش ایشون خوابیدم با جیقی که کشیدم هم خودم و هم کوک از تخت افتادیم ، کوک بلند شد و اومد سمت من تا اومد چیزی بگه در باز شد تهیونگ اومد داخل اول با تعجب بهم نگاه میکرد که بعد خندش گرفت و گفت
+کوک یکم زود نیست هه هه هه
_از این حرفش شکم گرفت برای چی زود نیست که ناگهان فکر های خاک بر سری کردم بلافاصله خودما چک کردم ببینم بلایی سرم نیومده باشه................نمیدونم چرا تو همون وضعیت شروع کردم به گریه کردن ، گریه هام شدتش بالا و بالاتر میرفت که تهیونگ نزدیکم شد و بغلم کرد و گفت
+هی هی آروم باش.........کاری بهت نداریم
_ گریه هام کمتر شد ولی بغل تهیونگ دست کمی از کوک نداشت ، خیلی خوب بود ، ولی چیزی که منا آروم میکرد بوی تنشون بود لنتی خیلی خوبه....نگاهما به کوک دادم که با اخم بزرگی بهم خیره شده بود از بغل تهیونگ اومدم بیرون که...
+بهتر شدی؟
_سری تکون دادم از روی تایید و بعد بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا صبحونه را آماده کنم .......پسرا اومدن سرمیز و شروع کردن به خوردن صبحونه ، تهیونگ همینجور که میخورد گفت
+ ما امشب کار داریم و دیر میایم خونه ، راستی اتاقمم تمیز کن
_چشم
+ارباب
_با تعجب بهش نگاه کردم که خیلی سرد بهم نگاه کرد و گفت
+داخل این عمارت ما اربابت هستیم و به غیر از این صدامون کنی تنبیه میشی
_ چشم ارباب........بعد این حرفم از سر جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت و بعدش کوک هم به اتاق خودش رفت منم طبق معمول ظرف هارا جمع کردم و شستم......با آخرین طرفی که گذاشتم کوک صدام کرد
*ا.ت
_بله ارباب
*یادم رفت بهت بگم اتاقت کجاست ....اتاقت این هست
_ممنون ارباب .......بدونه هیچ حرفی رفت ، اینا چشون شده نه از اون صبحشون نه از الانشون....
پارت 6
(صبح)
با حس گرمی از خواب بیدار شدم چشماما باز کردم......ودف من کی پیش این خوابیدم یکم بیشتر دقت کردم دیدم نه من واقعاً دیشب پیش ایشون خوابیدم با جیقی که کشیدم هم خودم و هم کوک از تخت افتادیم ، کوک بلند شد و اومد سمت من تا اومد چیزی بگه در باز شد تهیونگ اومد داخل اول با تعجب بهم نگاه میکرد که بعد خندش گرفت و گفت
+کوک یکم زود نیست هه هه هه
_از این حرفش شکم گرفت برای چی زود نیست که ناگهان فکر های خاک بر سری کردم بلافاصله خودما چک کردم ببینم بلایی سرم نیومده باشه................نمیدونم چرا تو همون وضعیت شروع کردم به گریه کردن ، گریه هام شدتش بالا و بالاتر میرفت که تهیونگ نزدیکم شد و بغلم کرد و گفت
+هی هی آروم باش.........کاری بهت نداریم
_ گریه هام کمتر شد ولی بغل تهیونگ دست کمی از کوک نداشت ، خیلی خوب بود ، ولی چیزی که منا آروم میکرد بوی تنشون بود لنتی خیلی خوبه....نگاهما به کوک دادم که با اخم بزرگی بهم خیره شده بود از بغل تهیونگ اومدم بیرون که...
+بهتر شدی؟
_سری تکون دادم از روی تایید و بعد بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا صبحونه را آماده کنم .......پسرا اومدن سرمیز و شروع کردن به خوردن صبحونه ، تهیونگ همینجور که میخورد گفت
+ ما امشب کار داریم و دیر میایم خونه ، راستی اتاقمم تمیز کن
_چشم
+ارباب
_با تعجب بهش نگاه کردم که خیلی سرد بهم نگاه کرد و گفت
+داخل این عمارت ما اربابت هستیم و به غیر از این صدامون کنی تنبیه میشی
_ چشم ارباب........بعد این حرفم از سر جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت و بعدش کوک هم به اتاق خودش رفت منم طبق معمول ظرف هارا جمع کردم و شستم......با آخرین طرفی که گذاشتم کوک صدام کرد
*ا.ت
_بله ارباب
*یادم رفت بهت بگم اتاقت کجاست ....اتاقت این هست
_ممنون ارباب .......بدونه هیچ حرفی رفت ، اینا چشون شده نه از اون صبحشون نه از الانشون....
۴.۷k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.