فیک:"لوسیفر"۲۱
جین پاشو انداخت روی پاش و یکم دیگه از ویسکیشو نوشید
یه لباس خواب ساده پوشیده بود و مثل همیشه جلوی تلویزیون لم داده بود
با قطع شدن تلفن به روش اخماش تو هم رفت:
اون جونگ کوک احمق چی با خودش فکر کرده..؟
توی یه حرکت با حرص پیکو داد بالا :
مثل اینکه یادت رفته از صدقه سری کی الان اینجایی...باید یادت بندازم!
.
.
.
بعد اینکه ضربهی محکمی توی سرش خورده بود و حتی احساس میکرد که خونریزی هم داشته
دیگه نفهمید چیشد
الان هم درست نمیتونست ببینه
فقط صدای داد و بیداد میشنید:
مگه نگفتم فقط بیهوشش کن احمق!
به قصد کشت نفرستادمتون دنبالش که الان سرش شکسته!
×ببخشید قربان...
_گمشو بیرون!
این صدارو خوب میشناخت
چون اولین کسی بود که وقتی اومده بود زمین صداشو شنیده بود
جین افرداشو بیرون کرد و درحالی که یه چوب بیس بال تو دستاش داشت روی صندلی روبهروی جونگ کوک نشست
پاهاشو روهم انداخت و پک طولانی به سیگارش زد:
احمقای بیمصرف...
بوی شکلات کل اون زیر زمین در بسته رو پر کرده بود
جین همیشه سیگاراشو با طعم شکلات میخرید
اونم از بهترین مارک!
همینطور با چهرهی درهمش داشت افراد بی عرضهشو فهش میداد که چشمش به جونگ کوک افتاد:
اوه...بیدار شدی؟
جونگ کوک چشماشو از درد فشرد:
لعنت به این بدن فانی...
جین:چیزی گفتی؟
جونگ کوک: چرا آوردیم اینجا؟
جین:هومممم...نمیدونم! خودت بگو!
جونگ کوک:مسخره بازی درنیار جین!
جین: شاید وقتش بود...یکی تورو سر جان بشونه!
اینو گفت و با چوبی که توی دستاشو بود محکم تو شکم جونگ کوک کوبید
جوری که کوک داشت خون بالا میاورد
جین دستشو زیر چونهی جونگ کوم گذاشت و اونو بالا آورد:
اوم...طفلک...درد داره نه؟
جونگ کوک سرفهای مرد و خون رو صورت جین پاشید
(جین خیلی وسواسی بود!)
جین صورتشو کنار کشید:
کثافت...
با دستمال سفیدی که همیشه توی جیب کتش داشت صورتشو پاک کرد و دوباره سمت جونگکوک برگشت
لبخند پیروزی روی لب هاش پیدا بود:
مثل اینکه یادت رفته...هر چی الان داری از صدقه سری منه!!!
چوب بیس بالو توی دستش جابهجا کرد و آماده بود با تمام قدرت به صورت جونگ کوک بکوبه
در همون حالم جونگ کوک منتظر برگشتنش به خونش بود که...
×انسان عوضی! چطور جرئت میکنی به برادرم دست بزنییییی
جونگ کوک چشماشو که روی هم فشرده بودو باز کرد و فقط تونست دو بال سیاه ببینه که به سمت جین حمله میبره
جیمین با چشمای شعلهورش دستشو روی سر جین گرفته بود و داشت روحشو میمکید:
تو لیاقت جهنم هم نداری...روحت پیش من میمونه!
بعد دقایق کوتاهی بدن بی جون جین نقش زمین شد و جیمین به نفس نفس افتاد
جونگ کوک: عزرائیل...؟ اینجا چیکار میکنی؟
جیمین با نفرت به جونگ کوک نگاه کرد:
فکر نکن اومدم نجاتت بدم...فقط دلم میخواست خودم بکشمت!
.
.
.
계속
یه لباس خواب ساده پوشیده بود و مثل همیشه جلوی تلویزیون لم داده بود
با قطع شدن تلفن به روش اخماش تو هم رفت:
اون جونگ کوک احمق چی با خودش فکر کرده..؟
توی یه حرکت با حرص پیکو داد بالا :
مثل اینکه یادت رفته از صدقه سری کی الان اینجایی...باید یادت بندازم!
.
.
.
بعد اینکه ضربهی محکمی توی سرش خورده بود و حتی احساس میکرد که خونریزی هم داشته
دیگه نفهمید چیشد
الان هم درست نمیتونست ببینه
فقط صدای داد و بیداد میشنید:
مگه نگفتم فقط بیهوشش کن احمق!
به قصد کشت نفرستادمتون دنبالش که الان سرش شکسته!
×ببخشید قربان...
_گمشو بیرون!
این صدارو خوب میشناخت
چون اولین کسی بود که وقتی اومده بود زمین صداشو شنیده بود
جین افرداشو بیرون کرد و درحالی که یه چوب بیس بال تو دستاش داشت روی صندلی روبهروی جونگ کوک نشست
پاهاشو روهم انداخت و پک طولانی به سیگارش زد:
احمقای بیمصرف...
بوی شکلات کل اون زیر زمین در بسته رو پر کرده بود
جین همیشه سیگاراشو با طعم شکلات میخرید
اونم از بهترین مارک!
همینطور با چهرهی درهمش داشت افراد بی عرضهشو فهش میداد که چشمش به جونگ کوک افتاد:
اوه...بیدار شدی؟
جونگ کوک چشماشو از درد فشرد:
لعنت به این بدن فانی...
جین:چیزی گفتی؟
جونگ کوک: چرا آوردیم اینجا؟
جین:هومممم...نمیدونم! خودت بگو!
جونگ کوک:مسخره بازی درنیار جین!
جین: شاید وقتش بود...یکی تورو سر جان بشونه!
اینو گفت و با چوبی که توی دستاشو بود محکم تو شکم جونگ کوک کوبید
جوری که کوک داشت خون بالا میاورد
جین دستشو زیر چونهی جونگ کوم گذاشت و اونو بالا آورد:
اوم...طفلک...درد داره نه؟
جونگ کوک سرفهای مرد و خون رو صورت جین پاشید
(جین خیلی وسواسی بود!)
جین صورتشو کنار کشید:
کثافت...
با دستمال سفیدی که همیشه توی جیب کتش داشت صورتشو پاک کرد و دوباره سمت جونگکوک برگشت
لبخند پیروزی روی لب هاش پیدا بود:
مثل اینکه یادت رفته...هر چی الان داری از صدقه سری منه!!!
چوب بیس بالو توی دستش جابهجا کرد و آماده بود با تمام قدرت به صورت جونگ کوک بکوبه
در همون حالم جونگ کوک منتظر برگشتنش به خونش بود که...
×انسان عوضی! چطور جرئت میکنی به برادرم دست بزنییییی
جونگ کوک چشماشو که روی هم فشرده بودو باز کرد و فقط تونست دو بال سیاه ببینه که به سمت جین حمله میبره
جیمین با چشمای شعلهورش دستشو روی سر جین گرفته بود و داشت روحشو میمکید:
تو لیاقت جهنم هم نداری...روحت پیش من میمونه!
بعد دقایق کوتاهی بدن بی جون جین نقش زمین شد و جیمین به نفس نفس افتاد
جونگ کوک: عزرائیل...؟ اینجا چیکار میکنی؟
جیمین با نفرت به جونگ کوک نگاه کرد:
فکر نکن اومدم نجاتت بدم...فقط دلم میخواست خودم بکشمت!
.
.
.
계속
۶۱.۱k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.