پارت 18 : سرشو یکم پایین برد به معنی اره . برگشتم و به ما
پارت 18 : سرشو یکم پایین برد به معنی اره . برگشتم و به مامانم نگاکردم و خنده عصبی کردم و گفتم : بعد پنج سال بهم زنگ زده بودی و بعد سه سال یکدفعه پیدات شد ... چخبرته مامانم : دخترم این حرفا زشته عزیزم .
لبخند تلخی زدم . اون اقا کیه ؟؟؟ . بلند شد و گفت : سلام دخترم منم بابات .
نفس نفس میزدم که گفتم : من بابا ندارم ... اگه هم داشتم خیلی وقته رفته بابا : یعنی چی دخترم منم بابات من : تو بابای من نیستی .
خواست بهم دست بزنه و بغلم کنه که جانگ کوک مچ دستشو گرفت و گفت : بهش دست نزن بابا : خفه شو عوضی چرا بین منو دخترم جدایی میندازی من : راس میگه ...!!! بهم دست نزن و اگر نه جیغی میکشم که تا دوسال گوشات درد بگیره شینتا : نایکا بسکن خواهش میکنم من : تو بشین سر جات شینتا : نایکا قراره منو تو باهم ازدواج کنیم عزیزم مامانم : شینتا پسرم کاش نمیگفتی الان حالش خوب نیست نباید میگفتی .
اشک هام ریخت و لبخند زدم و گفتم : حالم خوب نیست .... بنظرت من تو این هشت سال حالم خوب بود ..شینتا : نایکا ت...من : بسسس کننن من اصلا با اون ازدواج نمیکنم اصلااااا مامان : تو باید با اون ازدواج کنی ... اون پسر خیلی خوبیه من : زندگی خودمه ... هر کاری بخوام میکنم به شما هیچ ربطی نداره مامان : چی گفتی وایسا .
داشت میومد سمتم که جانگ کوگ جلوم وایستاد و گفت : حق نزدیک شدن بهش رو ندارین مامان : اصلا تو کی هستی اشغال عوضی برو کنار من : خفه شوووو .... درست حرف بزن ... مامان : یا همین الان قبول میکنی با شینتا ازدواج میکنی یا باید با من زندگی کنی .... من : بر میگردم خونه خودم خونه ای که حداقل عشقی توش به وجود اومده محبتی توش بوده ..... مامانم : پس با شینت.... .
جانگ کوک با عصبانیت داد زد و گفت : اسسسم اون عوضی رو نییار من : جانگ کوک اروم باش .... خواهش میکنم جانگ کوک : شما میدونستین نایکا چقدر تحت تاثیر دعواهای شما قرار گرفته میدونستین اون از لحاظ روحی چقدر فشار بهش اومده میدونستین ؟؟... نه نمیدونستین چون کنارش نبودیم ولی من باهاش زندگی کردم میدونم که چقدر ضربه خورده میدونم نیاز به یک کسی داشت که حواشو داشته باشه .
مچ دست راستمو گرفت و منو با خودش برد . محکم مچ دستمو گرفته بود .
سوار ماشین شدیم و حرکت کرد . نتونستم .... دیگه نمیتونم و بغضم ترکید و گریه هام شروع شد .
گفتم : من نمیخوام ازدواج کنم نمیخوام متاهل شم نمیخوام با اون عوضی ازدواج کنم نممیییخوامممممم جانگ کوک : نایکا خواهش میکنم .
صداش بغض داشت . نگاش کردم . بهم ریخته بود .
رسیدیم خونه . روی مبل نشسته بودم . جانگ کوک بالشتی روی دسته مبل گذاشت و گفت : نایکا باید بخوابی و فراموش کنی .
اما دراز نکشیدم . کنارم نشست و گفت : نایکا می... سرمو روی پاش گذاشتم کع حرفشو قطع کرد .
تنها حسی که شاید ارومم کنه.
فصل 2
لبخند تلخی زدم . اون اقا کیه ؟؟؟ . بلند شد و گفت : سلام دخترم منم بابات .
نفس نفس میزدم که گفتم : من بابا ندارم ... اگه هم داشتم خیلی وقته رفته بابا : یعنی چی دخترم منم بابات من : تو بابای من نیستی .
خواست بهم دست بزنه و بغلم کنه که جانگ کوک مچ دستشو گرفت و گفت : بهش دست نزن بابا : خفه شو عوضی چرا بین منو دخترم جدایی میندازی من : راس میگه ...!!! بهم دست نزن و اگر نه جیغی میکشم که تا دوسال گوشات درد بگیره شینتا : نایکا بسکن خواهش میکنم من : تو بشین سر جات شینتا : نایکا قراره منو تو باهم ازدواج کنیم عزیزم مامانم : شینتا پسرم کاش نمیگفتی الان حالش خوب نیست نباید میگفتی .
اشک هام ریخت و لبخند زدم و گفتم : حالم خوب نیست .... بنظرت من تو این هشت سال حالم خوب بود ..شینتا : نایکا ت...من : بسسس کننن من اصلا با اون ازدواج نمیکنم اصلااااا مامان : تو باید با اون ازدواج کنی ... اون پسر خیلی خوبیه من : زندگی خودمه ... هر کاری بخوام میکنم به شما هیچ ربطی نداره مامان : چی گفتی وایسا .
داشت میومد سمتم که جانگ کوگ جلوم وایستاد و گفت : حق نزدیک شدن بهش رو ندارین مامان : اصلا تو کی هستی اشغال عوضی برو کنار من : خفه شوووو .... درست حرف بزن ... مامان : یا همین الان قبول میکنی با شینتا ازدواج میکنی یا باید با من زندگی کنی .... من : بر میگردم خونه خودم خونه ای که حداقل عشقی توش به وجود اومده محبتی توش بوده ..... مامانم : پس با شینت.... .
جانگ کوک با عصبانیت داد زد و گفت : اسسسم اون عوضی رو نییار من : جانگ کوک اروم باش .... خواهش میکنم جانگ کوک : شما میدونستین نایکا چقدر تحت تاثیر دعواهای شما قرار گرفته میدونستین اون از لحاظ روحی چقدر فشار بهش اومده میدونستین ؟؟... نه نمیدونستین چون کنارش نبودیم ولی من باهاش زندگی کردم میدونم که چقدر ضربه خورده میدونم نیاز به یک کسی داشت که حواشو داشته باشه .
مچ دست راستمو گرفت و منو با خودش برد . محکم مچ دستمو گرفته بود .
سوار ماشین شدیم و حرکت کرد . نتونستم .... دیگه نمیتونم و بغضم ترکید و گریه هام شروع شد .
گفتم : من نمیخوام ازدواج کنم نمیخوام متاهل شم نمیخوام با اون عوضی ازدواج کنم نممیییخوامممممم جانگ کوک : نایکا خواهش میکنم .
صداش بغض داشت . نگاش کردم . بهم ریخته بود .
رسیدیم خونه . روی مبل نشسته بودم . جانگ کوک بالشتی روی دسته مبل گذاشت و گفت : نایکا باید بخوابی و فراموش کنی .
اما دراز نکشیدم . کنارم نشست و گفت : نایکا می... سرمو روی پاش گذاشتم کع حرفشو قطع کرد .
تنها حسی که شاید ارومم کنه.
فصل 2
۶۶.۳k
۱۷ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.