پارت 20 :
پارت 20 :
( جیمین )
خیلی عصبی شدم و رفتم یقه لباس مرده رو گرفتم و به دیوار کوبوندم و با عصبانیت گفتم : منی که باهاش زندگی میکنم یکبار دست روش بلند نکردم چطور جرعت داری ؟؟!.
دست چپم و از یقه اش جدا کردم و مشت کردم که بکوبوندم تو صورتش که با صدای نایکا کارم متوقف شد .
نایکا دست چپشو روی بازوی دست راستم گذاشت و گفت : جیمین ...... ولش کن .
تعجب کردم از کار نایکا . یقه لباسشو ول کردم و عقب رفتم .
به نایکا نگا کردم . خیلی عرق کرده بود . دست چپشو نگا کردم که مشت کرده بود .
داره درد میکشه .... قلبش .... دوباره قلبشو به درد اورده .
( خودم )
عرق سرد روی تمام بدنم نشسته بود . قلبم خیلی درد میکرد .
رفتم جلو و دست راستم و روی دیوار گذاشتم و خیلی جدی گفتم : گمشو از خونه من برو بیرون ... درضمن به زنت بگو اگه یکبار دیگه بخواد بیاد سراغم بلایی سرش میارم که سر من اورد حالا هم گورتو گم کن .
با پاشنه پای چپم محکم روی پاش کوبیدم که دادش در اومد.
عقب رفتن و از خونه رفتن بیرون .
( جیمین )
تا در بسه شد نایکا داشت میوفتاد که سریع رفتم سمتش و دستامو دور کمرش حلقه کردم .
رنگش پریده بود و لباش سفید شده بود و اخم کرده بود . دست راستشو روی بازو چپم گذاشته بود و دست چپشو روی شونه راستم گذاشته بود .
با دست چپش لباسم رو محکم مچاله کرد و نفس کشیدن براش سخت بود .
سریع سمت مبل بردمش و روی مبل نشوندمش و رفتم در پنجره رو باز کردم .
هوای سرد از بین هوای گرم خونه رد شد و هوای خونه عوض شد . روی زمین روبه رو نایکا نشستم و گفتم : نایکا نفس عمیق بکش نایکا : جیم....
با صدای بلند و نگرانی گفتم : گگگوششش بده به حرفم .
چند تا نفس عمیق کشید . گفتم : به هیچی فکر نکن و گریه نکن باشه .
سرشو بالا پایین کرد یعنی اره . بعد چند دقیقه راحت نفس کشید .
روی مبل دراز کشید و یکم خوابیدش .
( خودم )
صدای زنبوری توی گوشم بود . چشمام و باز کردم .
روی مبل نشستم . جیمین جلوم بود و دوتا دستاشو توی موهاش بود .
خیلی اروم کنارش نشستم و گفتم : چیزی شده؟؟؟ .
سرشو بالا اورد و گفت : درد داری ؟؟ من : نه خوبم .. چیزی شده جیمین : آرع ... چرا به باب....
وسط حرفش پریدم و گفتم : جیمین من باید زود تر میگفتم بهت .... من وقتی بچع بودم مامان و بابام از هم طلاق گرفتن و با مامان بابای جعلی بزرگ شدم ... مامانم دوباره ازدواج کرد و اون مرد شوهرش بود .
خواست بغلم کنه که رفتم عقب . بعد یک دقیقه گفت : غذا درست کردم بیا بخور .
بلند شدم و رفتم اشپزخونه و جیمین هم اومد .
طبق همیشه غذامو خوردم و داشتم ظرف هارو جمع میکردم .
ظرف هارو گذاشتم توی سینک که با دست چپش مچ دست راستمو گرفت .
منو یکم سمت خودش کشید و گفت : نایکا تو هیچ وقت بد غذا نبودی ... چه بلایی سر خودت اوردی ؟؟؟ من : من مثل همیشع خوردم .
فصل 2
( جیمین )
خیلی عصبی شدم و رفتم یقه لباس مرده رو گرفتم و به دیوار کوبوندم و با عصبانیت گفتم : منی که باهاش زندگی میکنم یکبار دست روش بلند نکردم چطور جرعت داری ؟؟!.
دست چپم و از یقه اش جدا کردم و مشت کردم که بکوبوندم تو صورتش که با صدای نایکا کارم متوقف شد .
نایکا دست چپشو روی بازوی دست راستم گذاشت و گفت : جیمین ...... ولش کن .
تعجب کردم از کار نایکا . یقه لباسشو ول کردم و عقب رفتم .
به نایکا نگا کردم . خیلی عرق کرده بود . دست چپشو نگا کردم که مشت کرده بود .
داره درد میکشه .... قلبش .... دوباره قلبشو به درد اورده .
( خودم )
عرق سرد روی تمام بدنم نشسته بود . قلبم خیلی درد میکرد .
رفتم جلو و دست راستم و روی دیوار گذاشتم و خیلی جدی گفتم : گمشو از خونه من برو بیرون ... درضمن به زنت بگو اگه یکبار دیگه بخواد بیاد سراغم بلایی سرش میارم که سر من اورد حالا هم گورتو گم کن .
با پاشنه پای چپم محکم روی پاش کوبیدم که دادش در اومد.
عقب رفتن و از خونه رفتن بیرون .
( جیمین )
تا در بسه شد نایکا داشت میوفتاد که سریع رفتم سمتش و دستامو دور کمرش حلقه کردم .
رنگش پریده بود و لباش سفید شده بود و اخم کرده بود . دست راستشو روی بازو چپم گذاشته بود و دست چپشو روی شونه راستم گذاشته بود .
با دست چپش لباسم رو محکم مچاله کرد و نفس کشیدن براش سخت بود .
سریع سمت مبل بردمش و روی مبل نشوندمش و رفتم در پنجره رو باز کردم .
هوای سرد از بین هوای گرم خونه رد شد و هوای خونه عوض شد . روی زمین روبه رو نایکا نشستم و گفتم : نایکا نفس عمیق بکش نایکا : جیم....
با صدای بلند و نگرانی گفتم : گگگوششش بده به حرفم .
چند تا نفس عمیق کشید . گفتم : به هیچی فکر نکن و گریه نکن باشه .
سرشو بالا پایین کرد یعنی اره . بعد چند دقیقه راحت نفس کشید .
روی مبل دراز کشید و یکم خوابیدش .
( خودم )
صدای زنبوری توی گوشم بود . چشمام و باز کردم .
روی مبل نشستم . جیمین جلوم بود و دوتا دستاشو توی موهاش بود .
خیلی اروم کنارش نشستم و گفتم : چیزی شده؟؟؟ .
سرشو بالا اورد و گفت : درد داری ؟؟ من : نه خوبم .. چیزی شده جیمین : آرع ... چرا به باب....
وسط حرفش پریدم و گفتم : جیمین من باید زود تر میگفتم بهت .... من وقتی بچع بودم مامان و بابام از هم طلاق گرفتن و با مامان بابای جعلی بزرگ شدم ... مامانم دوباره ازدواج کرد و اون مرد شوهرش بود .
خواست بغلم کنه که رفتم عقب . بعد یک دقیقه گفت : غذا درست کردم بیا بخور .
بلند شدم و رفتم اشپزخونه و جیمین هم اومد .
طبق همیشه غذامو خوردم و داشتم ظرف هارو جمع میکردم .
ظرف هارو گذاشتم توی سینک که با دست چپش مچ دست راستمو گرفت .
منو یکم سمت خودش کشید و گفت : نایکا تو هیچ وقت بد غذا نبودی ... چه بلایی سر خودت اوردی ؟؟؟ من : من مثل همیشع خوردم .
فصل 2
۱۰۳.۰k
۰۳ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.