هفت آسمون❤️
#هفت_آسمون❤️
#پارت_20❤️
دیانا❤️
از خواب بلند شدم خیلی حس خوبی داشتم
رفتم تو ساکم حولمو برداشتم و رفتم تو حموم
از حموم که اومدم گوشیم نبود رفتم تو حال ارسلان خواب بود
گوشیم روی مبل بودم نشستم رو مبل و گوشیمو روشن کردم و سرگرم گوشی شدم
تا به خودم اومدم ساعت ۱۱ و نیم بود
همونجوری رو مبل با حوله نشسته بودم
و هیچی تنم نبود
داشتم با نیکا چت میکردم که یهو ارسلان اومد تو حال همینجوری به من
خیره شده بودم منم خیلی خجالت کشیدم
سرمو انداختم پایین و بلند شدم که برم توی اتاقم که ارسلان اومد سمتم
+ صبح بخیر خانوم خانوما
منم آروم گفتم
_صبح بخیر
+ حموم بودی؟
_ اوهوم
+ تنها تنها
چش غره ای به ارسلان رفتم و گفتم
_ پررووووو
و دوییدم سمتش همینجوری داشتم دنبالش میدویدم و میخندیدم که صدای
قفل در اومد
نیکا❤️
از خواب بند شدم ساعت 10 بود دیدم دیانا پی ام داده
+ سلام عاجی خوبم چطوری
_ سلاااام به خر خودممممم خوبم تو چطوری
+ من خوبم گوسالح من
_ دیانا
+ جانم
_ میای امروز به بچه ها بگیم بریم همون کافه همیشگی
+ آره من خیلی دلم برا بچه ها تنگ شده
_ راسی میدونستی محراب و مهدیس رل زدن
+ جدی😍 نه نمیدونستم کی به تو گفت
_ متین بهم گفت
+ ای شیطون خیلی با متین میپری هااا نکنه خبراییه
_ نبابا چ خبری ولی یه حس خیلی خوبی بهش دارم
+ راسی نیکااااااا😍
_ جااااااااانم
+ منو ارسلان هم رل زدیم
_ جدی میگی دیا
+ آره بابا شوخیم کجا بود
_ واااای دیا دارم از ذوق میمیرمممممم
+ خدا نکنه دیوونه
_ پس ببین بهت زنگ میزنم میگم ساعت چند میریم اوکی؟
+ اوکی
_ فعلا بای
+ بای
گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم تو حال پوریا رو مبل نشسته بود(پوریا داداش نیکاس و از نیکا بزرگ تره)
_ سلام مامان بابا کوشن
+ سلام بابا که سره کاره مامانم رفته خرید
آهایی زیر لب گفتم و رفتم تو آشپزخونه صبحانمو خوردم
و رفتم تو اتاق دیدم 5 تا تماس بی پاسخ از طرف متین داشتم
واااای الان خیلی نگران شده
زنگش زدم به دو بوق نرسیده جواب داد
#پارت_20❤️
دیانا❤️
از خواب بلند شدم خیلی حس خوبی داشتم
رفتم تو ساکم حولمو برداشتم و رفتم تو حموم
از حموم که اومدم گوشیم نبود رفتم تو حال ارسلان خواب بود
گوشیم روی مبل بودم نشستم رو مبل و گوشیمو روشن کردم و سرگرم گوشی شدم
تا به خودم اومدم ساعت ۱۱ و نیم بود
همونجوری رو مبل با حوله نشسته بودم
و هیچی تنم نبود
داشتم با نیکا چت میکردم که یهو ارسلان اومد تو حال همینجوری به من
خیره شده بودم منم خیلی خجالت کشیدم
سرمو انداختم پایین و بلند شدم که برم توی اتاقم که ارسلان اومد سمتم
+ صبح بخیر خانوم خانوما
منم آروم گفتم
_صبح بخیر
+ حموم بودی؟
_ اوهوم
+ تنها تنها
چش غره ای به ارسلان رفتم و گفتم
_ پررووووو
و دوییدم سمتش همینجوری داشتم دنبالش میدویدم و میخندیدم که صدای
قفل در اومد
نیکا❤️
از خواب بند شدم ساعت 10 بود دیدم دیانا پی ام داده
+ سلام عاجی خوبم چطوری
_ سلاااام به خر خودممممم خوبم تو چطوری
+ من خوبم گوسالح من
_ دیانا
+ جانم
_ میای امروز به بچه ها بگیم بریم همون کافه همیشگی
+ آره من خیلی دلم برا بچه ها تنگ شده
_ راسی میدونستی محراب و مهدیس رل زدن
+ جدی😍 نه نمیدونستم کی به تو گفت
_ متین بهم گفت
+ ای شیطون خیلی با متین میپری هااا نکنه خبراییه
_ نبابا چ خبری ولی یه حس خیلی خوبی بهش دارم
+ راسی نیکااااااا😍
_ جااااااااانم
+ منو ارسلان هم رل زدیم
_ جدی میگی دیا
+ آره بابا شوخیم کجا بود
_ واااای دیا دارم از ذوق میمیرمممممم
+ خدا نکنه دیوونه
_ پس ببین بهت زنگ میزنم میگم ساعت چند میریم اوکی؟
+ اوکی
_ فعلا بای
+ بای
گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم تو حال پوریا رو مبل نشسته بود(پوریا داداش نیکاس و از نیکا بزرگ تره)
_ سلام مامان بابا کوشن
+ سلام بابا که سره کاره مامانم رفته خرید
آهایی زیر لب گفتم و رفتم تو آشپزخونه صبحانمو خوردم
و رفتم تو اتاق دیدم 5 تا تماس بی پاسخ از طرف متین داشتم
واااای الان خیلی نگران شده
زنگش زدم به دو بوق نرسیده جواب داد
۲۱.۵k
۱۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.