سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۳۳
دم در خونه ایستادیم ازماشین پیاده شدو در سمت منو باز کرد کمکم کرد از ماشین بیام پایین دستمو گرفت باهم وارد خونه شدیم استرس خیلی شدیدی داشتم درسته من دختر نبودم ولی از رابطه میترسیدم خاطرات بدی از رابطه داشتن تو ذهنم بود یه ترس بدی هم تمام بدنمو بلرزه دراورده بود وقتی استرس میگرفتم دستام میلرزید و حسابی گرمم میشد انگار از چشم تهیونگ دور نموند دستمو ول کردو تو بغلش کشیدتم و زیر گوشم گفت
ــ میدونم برات سخته و استرس داری ولی من تا وقتی خودت بهم اجازه ندی دست بهت نمیزنم به خواستت احترام میزارم
انگار با حرفاش تمام ترسم توی یه دیقه دفن شد احساس ارامش کردم نه ازینکه نمیخاد بهم دست بزنه فقط بخاطر اینکه انقد بفکرمه خودمو بیشتر تو بغلش جا دادمو گفتم
.: نیازی نیس اول و اخرش باید این کار انجام بشه پس نمیترسم فقط قول بده اروم انجامش بدی
بوسه ای روموهام گذاشت و گفت
ــ منکه نمیخام خانومم اذیت بشه چشم هرجور تو بخای
از بغلش دراومدمو گفتم
.: من برم لباسمو دربیارم
باشه ای گفتو منم سمت اتاقش نه الان دیگه اتاق مشترکمون بود رفتم موهامو ازاد کردم سعی کردم کشو پشت لباسمو بازکنم ولی دستم نمیرسید داشتم هی باهاش ور میرفتم که در اتاق باز و هیکل تهیونگ جلوی در نمایان شد با لبخندی سمتم اومد و گفت
ــ میخای کمکت کنم
سری تکون دادم که طرفم اومد جلوی اینه ایستاده بودم همینطور که داشت کشو لباسمو باز میکرد انگشت شصتشو رو کمرم میکشید مورمورم شده بود باز کردن کشو. لباسم که تموم شد دستاشو دور کمرم حلقه کردو بوسه ای گردنم زد منو بسمت خودش چرخوند پیشونیشو به پیشونیم چسبود چشماش بسته بود و. گفت
ــ دوست دارم خیلی زیاد
لبخندی رولبم نقش بست دستامو دور گردنش اندختمو و در جواب گفتم
ــ منم دوست دارم خیلی بیشتر از تو
بوسه ای رولباش زدم که حوابشو با بوسه های عمیق تر میداد ازش جدا شدمو گفتم
.: بزار اول اینو دربیارم بعد باشه
باشه ای گفتو از اتاق رفت بیرون از انقد متواضع بودنش خوشم میومد لباسمو از تنم دراوردم تیشرت طوسی زنگی پوشیدم شلوارکی هم پام کردم از اتاق اومدم بیرون....
#Part۱۳۳
دم در خونه ایستادیم ازماشین پیاده شدو در سمت منو باز کرد کمکم کرد از ماشین بیام پایین دستمو گرفت باهم وارد خونه شدیم استرس خیلی شدیدی داشتم درسته من دختر نبودم ولی از رابطه میترسیدم خاطرات بدی از رابطه داشتن تو ذهنم بود یه ترس بدی هم تمام بدنمو بلرزه دراورده بود وقتی استرس میگرفتم دستام میلرزید و حسابی گرمم میشد انگار از چشم تهیونگ دور نموند دستمو ول کردو تو بغلش کشیدتم و زیر گوشم گفت
ــ میدونم برات سخته و استرس داری ولی من تا وقتی خودت بهم اجازه ندی دست بهت نمیزنم به خواستت احترام میزارم
انگار با حرفاش تمام ترسم توی یه دیقه دفن شد احساس ارامش کردم نه ازینکه نمیخاد بهم دست بزنه فقط بخاطر اینکه انقد بفکرمه خودمو بیشتر تو بغلش جا دادمو گفتم
.: نیازی نیس اول و اخرش باید این کار انجام بشه پس نمیترسم فقط قول بده اروم انجامش بدی
بوسه ای روموهام گذاشت و گفت
ــ منکه نمیخام خانومم اذیت بشه چشم هرجور تو بخای
از بغلش دراومدمو گفتم
.: من برم لباسمو دربیارم
باشه ای گفتو منم سمت اتاقش نه الان دیگه اتاق مشترکمون بود رفتم موهامو ازاد کردم سعی کردم کشو پشت لباسمو بازکنم ولی دستم نمیرسید داشتم هی باهاش ور میرفتم که در اتاق باز و هیکل تهیونگ جلوی در نمایان شد با لبخندی سمتم اومد و گفت
ــ میخای کمکت کنم
سری تکون دادم که طرفم اومد جلوی اینه ایستاده بودم همینطور که داشت کشو لباسمو باز میکرد انگشت شصتشو رو کمرم میکشید مورمورم شده بود باز کردن کشو. لباسم که تموم شد دستاشو دور کمرم حلقه کردو بوسه ای گردنم زد منو بسمت خودش چرخوند پیشونیشو به پیشونیم چسبود چشماش بسته بود و. گفت
ــ دوست دارم خیلی زیاد
لبخندی رولبم نقش بست دستامو دور گردنش اندختمو و در جواب گفتم
ــ منم دوست دارم خیلی بیشتر از تو
بوسه ای رولباش زدم که حوابشو با بوسه های عمیق تر میداد ازش جدا شدمو گفتم
.: بزار اول اینو دربیارم بعد باشه
باشه ای گفتو از اتاق رفت بیرون از انقد متواضع بودنش خوشم میومد لباسمو از تنم دراوردم تیشرت طوسی زنگی پوشیدم شلوارکی هم پام کردم از اتاق اومدم بیرون....
۷.۹k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.