سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۳۲
تو سالن ارایشگاه منتظر اومدن تهیونگ شدم امروز روز عروسیمون بود باهم هماهنگ کرده بودیم که عروسیمون زیاد شلوغ نباشه نگاهی به حلقه تو دستم کردم یعنی دیگه همه چی تموم شد خانوم ارایشگر طرفم اومدو گفت
= داماد بیرون منتظره
ازجام بلند شدم نفس عمیقی کشیدم و از ارایشگاه اومدم بیرون تهیونگ به ماشین تکیه داده بود کت شلوار مشکی خوش دوخت پیراهن سفید کفشای واکس زده و براق پوشیده بود موهاشم مرتب شونه شده بود تا چشمش بهم افتاد چند قدم نزدیکم شد نگاهی از سرتاپام انداخت چیزی نگفت ولی انگار کلی حرف تو چشماش بود بی صدا تو ماشین نشستم موزیک ملایمی فضا رو پرکرده بود استرسی تو کل بدنم پیچیده بود با وارد شدن به سالن عروسی صدای دست و جیغ حضار بلند شد دستمو دور ارنجش انداختم قدم به قدم به جایگاه عقد رفتیم عاقد به یه کتاب خیلی بزرگ روی صندلی نشسته بود عینکشو رو ببینیش تکون دادو شروع کرد به گفتن کلمات عقد کردن جمله ایا قول میدهید تا وقتی که مرگ شمارا ازهم جداکند باهم باشید رو گفت نفس عمیقی کشیدمو گفتم
.: بله قول میدم
رو به تهیونگم همون جمله رو گفت که تهیونگم بله رو گفت همه دست زدن حضار یکی یکی برای تبریک از هم پیشی میگرفتنو هدیه ای میدادن سوزان خانوم طرفمون اومد جعبه مشکی رنگیو طرفم گرفت و در حعبه روباز کرد یه ست گردنبندو دستبند که با نگین های خیلی ضریف تزیین شده بود رو بهم نشون داد نزدیکم شدو بغلم کرد و گفت
¥ خوشبخت بشین ایشالله
بعد از اون اقای کیم بطرفم اومد لبخندی زدو پیشونیمو بوسیدو گفت
£ به پای هم پیر شین و البته چندتا نوه قدو نیم قد برام بیارین
لبخندی زدنو تشکری کردم که سمت تهیونگ رفت اونو تو اغوش پدرانش گرفت چند بار به شونش زدو بهش گفت
£ تهیونگ کوچولومون انقد بزرگ شده که زن گرفته
لبخندی نثار پدرش کرد بعد از تموم شدن مراسم از همه خداحافظی کردیم و بسمت خونمون حرکت کردیم جالب اینجا بود که تهیونگ نخاست تو اون خونه مجلل زندگی کنیم دلش میخاست تو همین خونه ای که الان صاحبش ما دوتا بودیم زندگیمونو بچرخونیم....
#Part۱۳۲
تو سالن ارایشگاه منتظر اومدن تهیونگ شدم امروز روز عروسیمون بود باهم هماهنگ کرده بودیم که عروسیمون زیاد شلوغ نباشه نگاهی به حلقه تو دستم کردم یعنی دیگه همه چی تموم شد خانوم ارایشگر طرفم اومدو گفت
= داماد بیرون منتظره
ازجام بلند شدم نفس عمیقی کشیدم و از ارایشگاه اومدم بیرون تهیونگ به ماشین تکیه داده بود کت شلوار مشکی خوش دوخت پیراهن سفید کفشای واکس زده و براق پوشیده بود موهاشم مرتب شونه شده بود تا چشمش بهم افتاد چند قدم نزدیکم شد نگاهی از سرتاپام انداخت چیزی نگفت ولی انگار کلی حرف تو چشماش بود بی صدا تو ماشین نشستم موزیک ملایمی فضا رو پرکرده بود استرسی تو کل بدنم پیچیده بود با وارد شدن به سالن عروسی صدای دست و جیغ حضار بلند شد دستمو دور ارنجش انداختم قدم به قدم به جایگاه عقد رفتیم عاقد به یه کتاب خیلی بزرگ روی صندلی نشسته بود عینکشو رو ببینیش تکون دادو شروع کرد به گفتن کلمات عقد کردن جمله ایا قول میدهید تا وقتی که مرگ شمارا ازهم جداکند باهم باشید رو گفت نفس عمیقی کشیدمو گفتم
.: بله قول میدم
رو به تهیونگم همون جمله رو گفت که تهیونگم بله رو گفت همه دست زدن حضار یکی یکی برای تبریک از هم پیشی میگرفتنو هدیه ای میدادن سوزان خانوم طرفمون اومد جعبه مشکی رنگیو طرفم گرفت و در حعبه روباز کرد یه ست گردنبندو دستبند که با نگین های خیلی ضریف تزیین شده بود رو بهم نشون داد نزدیکم شدو بغلم کرد و گفت
¥ خوشبخت بشین ایشالله
بعد از اون اقای کیم بطرفم اومد لبخندی زدو پیشونیمو بوسیدو گفت
£ به پای هم پیر شین و البته چندتا نوه قدو نیم قد برام بیارین
لبخندی زدنو تشکری کردم که سمت تهیونگ رفت اونو تو اغوش پدرانش گرفت چند بار به شونش زدو بهش گفت
£ تهیونگ کوچولومون انقد بزرگ شده که زن گرفته
لبخندی نثار پدرش کرد بعد از تموم شدن مراسم از همه خداحافظی کردیم و بسمت خونمون حرکت کردیم جالب اینجا بود که تهیونگ نخاست تو اون خونه مجلل زندگی کنیم دلش میخاست تو همین خونه ای که الان صاحبش ما دوتا بودیم زندگیمونو بچرخونیم....
۶.۴k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.