راه خیانت 🤍🥀
#راه_خیانت 🤍🥀
Part 16
کوک:به تو چه دارم میرم بیمارستان
سوکیونگ:برای چی؟
کوک:ا/ت حالش بده
سوکیونگ:خب به تو چه ربطی داره؟
کوک:چییی؟به من چه ربطی داره زنه منه بعد اینجوری میگی
سریع از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم رفتم به آدرسی که جیمین داد
رسیدم بیمارستان وقتی ا/ت رو دیدم زرد کردم
کوک:ا/ت(بغض)
جولیا:الان باید بیایی (گریه)
جیمین:جولیا عزیزم آروم باش
جولیا :حالا که دوستم رو تخته بیمارستان(گریه یکم داد)
(کوک داره گریه می کنه)
پرستار:خانم لطفا سکوت را رعایت کنید
جیمین:جولیاااا آروم باش(نگران)
جولیا:آروم باشم آره این آقا الان پاشیده اومده
کوک:ارهههه الان اومدم مشکلی دارییی(عربده و گریه باهم)
جیمین:کوک آروم باش
کوک: هیچی نگو( گریه)
جولیا:آره مشکل دارم مشکل دارم که چرا تو این وضعیت نباید کنارش می بودی
دکتر اومد رفت تو اتاق ا/ت
سوکیونگ
وقتی کوک اینجوری گفت پاشدم لباس پوشیدم راه افتادم هرجا کوک می رفت منم میرفتم
کوک
کوک:دکتر حال ا/ت خوبه بله خوبه کم کم بهوش دارن میان
کوک:خب ...خیالم راحت شد
دیدم سوکیونگ داره میاد
کوک:تو اینجا چه کار می کنی
سوکیونگ:عشقم اومدم تو رو ببینم(لوس)
جولیا:چیییی؟عشقم؟؟
کوک:سوکیونگ برو بیرون از اینجا شروع درست نکن
سوکیونگ رفت سمت دکتر بهش یه چیزی گفت و رفت تو اتاق ا/ت
ا/ت تازه بهوش اومده بود همه چیزم یادش اومده فکر کرد بچه سق*ط شده شروع کرد به گریه کردن
سوکیونگ:به به خانم ا/ت
ا/ت:شما؟
سوکیونگ:می خواستم بگم من حاملم اونم از کوک
ا/ت :وقتی این حرف و زد یعنی دیوونه شدم
سوکیونگ :کوک بهت خیانت کرده اونم چند بار
ا/ت جیغ کشید
پرستار و دکتر اومدن سوکیونگ و بردن بیرون سوکیونگ با یه نیشخندی از اونجا بیرون اومد
ا/ت:خفههه شووو عوضی جیغغ
ساکت شو داری دروغ میگی آشغال جیغغغغ
پرستارا ا/ت رو گرفتن تا از تخت نیوفته
ا/ت دیوونه شده بود مشکل قلب داشت
کوک هم دیوونه شد
۹ ماه گذشت
ا/ت یه دفعه دردش گرفت و پرستارا اومدن گفتن بچه می خواد بیاد
بردن اتاق عمل دکتر اومد هنوز ا/ت رو بیهوش نکرده بودن که از حرف های سوکیونگ حالش بد شد ا/ت به دکتر گفت:
آقای دکتر لطفا این رو به کوک بگید که این بچه یادگاری من به تو هستش
دکتر اومد کارو شروع کنه......
بچه داشت میومد بچه رو به دنیا آوردن پرستارا بردنش
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
کوک
خیلی استر داشتم دکتر اومد بیرون اومد سمتم و گفت
دکتر:تسلیت میگم خانم ا/ت رو نتوستم نگه دارم ولی بچه تون سالم و سلامت به دنیا آمدن و ا/ت گفت:این بچه یادگاری من به تو هستش
کوک افتاد زمین و شروع کرد به خود زنی و پرستارا اومدن بردنش
جولیا هم قش کردو جیمین بردش
یک سال بعد
کوک:سوجیناا بدو بیا ببینم
سوجین:بله بابایی جونم
کوک:می دونستی تو یادگار مامانتی
Part 16
کوک:به تو چه دارم میرم بیمارستان
سوکیونگ:برای چی؟
کوک:ا/ت حالش بده
سوکیونگ:خب به تو چه ربطی داره؟
کوک:چییی؟به من چه ربطی داره زنه منه بعد اینجوری میگی
سریع از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم رفتم به آدرسی که جیمین داد
رسیدم بیمارستان وقتی ا/ت رو دیدم زرد کردم
کوک:ا/ت(بغض)
جولیا:الان باید بیایی (گریه)
جیمین:جولیا عزیزم آروم باش
جولیا :حالا که دوستم رو تخته بیمارستان(گریه یکم داد)
(کوک داره گریه می کنه)
پرستار:خانم لطفا سکوت را رعایت کنید
جیمین:جولیاااا آروم باش(نگران)
جولیا:آروم باشم آره این آقا الان پاشیده اومده
کوک:ارهههه الان اومدم مشکلی دارییی(عربده و گریه باهم)
جیمین:کوک آروم باش
کوک: هیچی نگو( گریه)
جولیا:آره مشکل دارم مشکل دارم که چرا تو این وضعیت نباید کنارش می بودی
دکتر اومد رفت تو اتاق ا/ت
سوکیونگ
وقتی کوک اینجوری گفت پاشدم لباس پوشیدم راه افتادم هرجا کوک می رفت منم میرفتم
کوک
کوک:دکتر حال ا/ت خوبه بله خوبه کم کم بهوش دارن میان
کوک:خب ...خیالم راحت شد
دیدم سوکیونگ داره میاد
کوک:تو اینجا چه کار می کنی
سوکیونگ:عشقم اومدم تو رو ببینم(لوس)
جولیا:چیییی؟عشقم؟؟
کوک:سوکیونگ برو بیرون از اینجا شروع درست نکن
سوکیونگ رفت سمت دکتر بهش یه چیزی گفت و رفت تو اتاق ا/ت
ا/ت تازه بهوش اومده بود همه چیزم یادش اومده فکر کرد بچه سق*ط شده شروع کرد به گریه کردن
سوکیونگ:به به خانم ا/ت
ا/ت:شما؟
سوکیونگ:می خواستم بگم من حاملم اونم از کوک
ا/ت :وقتی این حرف و زد یعنی دیوونه شدم
سوکیونگ :کوک بهت خیانت کرده اونم چند بار
ا/ت جیغ کشید
پرستار و دکتر اومدن سوکیونگ و بردن بیرون سوکیونگ با یه نیشخندی از اونجا بیرون اومد
ا/ت:خفههه شووو عوضی جیغغ
ساکت شو داری دروغ میگی آشغال جیغغغغ
پرستارا ا/ت رو گرفتن تا از تخت نیوفته
ا/ت دیوونه شده بود مشکل قلب داشت
کوک هم دیوونه شد
۹ ماه گذشت
ا/ت یه دفعه دردش گرفت و پرستارا اومدن گفتن بچه می خواد بیاد
بردن اتاق عمل دکتر اومد هنوز ا/ت رو بیهوش نکرده بودن که از حرف های سوکیونگ حالش بد شد ا/ت به دکتر گفت:
آقای دکتر لطفا این رو به کوک بگید که این بچه یادگاری من به تو هستش
دکتر اومد کارو شروع کنه......
بچه داشت میومد بچه رو به دنیا آوردن پرستارا بردنش
دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
کوک
خیلی استر داشتم دکتر اومد بیرون اومد سمتم و گفت
دکتر:تسلیت میگم خانم ا/ت رو نتوستم نگه دارم ولی بچه تون سالم و سلامت به دنیا آمدن و ا/ت گفت:این بچه یادگاری من به تو هستش
کوک افتاد زمین و شروع کرد به خود زنی و پرستارا اومدن بردنش
جولیا هم قش کردو جیمین بردش
یک سال بعد
کوک:سوجیناا بدو بیا ببینم
سوجین:بله بابایی جونم
کوک:می دونستی تو یادگار مامانتی
۲۱.۱k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.