پارت چهلم پارت40 رمان تمام زندگی من
#پارت_چهلم#پارت40#رمان_تمام_زندگی_من
حسین خوشحال هی به من میچسپید واقعا یه ادم چقدر میتونه وقیح باشه
چقدر میتونه کثیف باشه
من هی سعی میکردم به علی نگاه نکنم هی حسینم به من میچسپید دیگه اعصابم خورد شد
بهش گفتم:چته هی میچسپی بزار امشب تموم بشه بعدا هول
خندید و گفت:ای به چشم
اه چقدر ازش متنفر بودم دلم میخواست زودتر نیما برسه تا بتونم کارمو انجام بدم و خلاص بشم
قرار بود نیما بره دنبال پرژوکتور و صفحه نمایش
همه وسط داشتن قر میدادن هه اره خودتون رو خالی کنید که قراره ناجور بخوره توی ذوقتون
سهیلا اومد کنارم و گفت:نیما توی راهه
+وای خداروشکر دیگه داره صبرم تموم میشه
-کمی دیگه تحمل کن 40 دیگه میرسه
-شما چی میگین؟چرا پچ پچ میکنین؟
+دلمون میخواد عزیزم
با تعجب نگام کرد و گفت:چی گفتی؟
-گفتم دلمون میخواد عزیزم,چرا تعجب کردی فدات شم
خندید و گفت:وای من به قربون حرف زدنت بشم
توی دلم بهش خندید سهیلا هم از نقشم خبر دار شد و زیرزیرکی خندید
دیگه وقتش رسیده بود که نقشمو اجرا کنم
دست حسینو گرفتم و گفتم:من خسته شدم بیا بریم کمی برقصیم
از خداخواسته قبول کرد و رفتیم وسط همه دور ما حلقه گرفته بود حتی علی و آتاناز هم اومده بودن سرمو بالا نمیاوردم تا توی چشماش نگاه نکنم میترسیدم از خود بی خود بشم و کاری ک نباید رو انجام بدم
لباس اذیتم کرد سرمو بالا اوردم که به سهیلا بگم کمی کمکم کنه که علی رو روبروی خودم دست در دست آتاناز دیدم نگاهم به نگاهش گره خورد سرد نگام کرد چقدر دلم برای خندهاش برای اغوشش تنگ شده بود
چقدر دلم برای وقتایی که میخندید و چشماش برق میزد تنگ شده بود ماها انتظار کشیدم تا فقط یبار دیگه خندشو ببین یه بار دیگه فاطمه گفتنش رو بشنوم ولی مثل اینکه تقدیرم این نیست
دست آتانازو گرفت و رفتن و نشستن سرجاشون سهیلا دستمو گرفت و گذاشت توی دست حسین و گفت:فاطمه خسته شده برین بشینین سرجاتون
حالا خوب بود سهیلا بود که بهم توجه کنه و حالمو درک کنه وگرنه همونجا تا صبح وایمیسادم و خیره میشدم به جای علی
با هر ادمی که وارد سالن میشد برق امیدی توی دلم روشن میشد ولی بعد از چند ثانیه نور خاموش میشد
40دقیقه گذشت 1ساعت گذشت باز نیومد دیگه بیخیال قضیه شده بودیم و نگران حال نیما شده بودیم
گوشیشم خاموش بود یعنی فاجعه وقتی زنگ زدیم به نگین گفت خبری ازش ندارم
نگین هم بخاطر اویسا نیومده بود اخه هم میترسید هم تازه یک هفتش بود کوچیک بود واسه اومدن به اینجا
سهیلا نگران هی اینور اونور میرفت هی زنگ میزد مامانش که از قضیه خبر داشت هی بهش امید میداد منم دیگه نگران شده بودم حسین نمیفهمید چمه و هی رو مخ من رژه میرفت منم که بی اعصاب هی میزد تو برجکش
بالاخره بعد از گذشت 2ساعت نیما رسید اخیش
سهیلا با دیدن نیما نفس راحتی کشید خواست بره پیشش ولی موقعیت رو دید پشیمون شد هم باباش بود هم کلی ادم دیگه اینا هم که قضیشون رسمی نشده بود
نیما با سر به سهیلا سلام کرد و اومد طرف من حسین رفته بود پیش دایی و راحتر میتونستیم حرف بزنیم سهیلا هم اومد شک نداشتم الان کل جمعیت دارن در مورد ما حرف میزنن
سهیلا عصبی گفت:کجا بودی لعنتی؟دلم هزار راه رفت
-ببخشید عزیزم گوشیم شارژش تموم شد ماشینم که خودت میدونی باید میبردمش تعمیرگاه ولی نبردمش و وسط راه خراب شد کلی هم ترافیک بود ببخشید دیگه
+خیله خوب زود باش برو وصلشون کن
-باشه
سهیلا و نیما رفتن و منم با اشاره به حسین گفتم که بیا
اومد و گفت:نیما اینجا چی میخواست؟چی میگفت؟
+هیچی ........حسین؟
-جان
+تو از سوپرایز خوشت میاد؟
-اره چطور؟
+واست یه سوپرایز دارم
-دروغ میگی
+دروغم چیه راست میگما
-خب کو ؟
+وایسا نیما داره کاراشو انجام میده
-بی صبرانه منتظرم
توی دلم بهش میخندیدم چقدر ساده ای
بالاخره نیما وصلشون کرد و بهم اشاره کرد که پاشو انجامش بده
استرس گرفتم اگه با دیدن فیلم باز حالم بد بشه چی؟اگه وسطش گریم بگیره چی؟
سهیلا اومد کنارم ایستااد و گفت:تا اخرش باهاتم کنارتم نگران نباش
خدایا مرسی که بهم دادیشون واقعا اگه اینا نبودن نمیدونستم باید چیکار کنم
رفتم میکروفون رو از خواننده گرفتم و گفتم:صدای سالن رو لطفا کم کنید کمی کار دارم
-بله خانوم هماهنگ کردن اقا نیما
صدارو کم کرد همه با تعجب به سمت خواننده برگشتن
(نظر لطفا)
حسین خوشحال هی به من میچسپید واقعا یه ادم چقدر میتونه وقیح باشه
چقدر میتونه کثیف باشه
من هی سعی میکردم به علی نگاه نکنم هی حسینم به من میچسپید دیگه اعصابم خورد شد
بهش گفتم:چته هی میچسپی بزار امشب تموم بشه بعدا هول
خندید و گفت:ای به چشم
اه چقدر ازش متنفر بودم دلم میخواست زودتر نیما برسه تا بتونم کارمو انجام بدم و خلاص بشم
قرار بود نیما بره دنبال پرژوکتور و صفحه نمایش
همه وسط داشتن قر میدادن هه اره خودتون رو خالی کنید که قراره ناجور بخوره توی ذوقتون
سهیلا اومد کنارم و گفت:نیما توی راهه
+وای خداروشکر دیگه داره صبرم تموم میشه
-کمی دیگه تحمل کن 40 دیگه میرسه
-شما چی میگین؟چرا پچ پچ میکنین؟
+دلمون میخواد عزیزم
با تعجب نگام کرد و گفت:چی گفتی؟
-گفتم دلمون میخواد عزیزم,چرا تعجب کردی فدات شم
خندید و گفت:وای من به قربون حرف زدنت بشم
توی دلم بهش خندید سهیلا هم از نقشم خبر دار شد و زیرزیرکی خندید
دیگه وقتش رسیده بود که نقشمو اجرا کنم
دست حسینو گرفتم و گفتم:من خسته شدم بیا بریم کمی برقصیم
از خداخواسته قبول کرد و رفتیم وسط همه دور ما حلقه گرفته بود حتی علی و آتاناز هم اومده بودن سرمو بالا نمیاوردم تا توی چشماش نگاه نکنم میترسیدم از خود بی خود بشم و کاری ک نباید رو انجام بدم
لباس اذیتم کرد سرمو بالا اوردم که به سهیلا بگم کمی کمکم کنه که علی رو روبروی خودم دست در دست آتاناز دیدم نگاهم به نگاهش گره خورد سرد نگام کرد چقدر دلم برای خندهاش برای اغوشش تنگ شده بود
چقدر دلم برای وقتایی که میخندید و چشماش برق میزد تنگ شده بود ماها انتظار کشیدم تا فقط یبار دیگه خندشو ببین یه بار دیگه فاطمه گفتنش رو بشنوم ولی مثل اینکه تقدیرم این نیست
دست آتانازو گرفت و رفتن و نشستن سرجاشون سهیلا دستمو گرفت و گذاشت توی دست حسین و گفت:فاطمه خسته شده برین بشینین سرجاتون
حالا خوب بود سهیلا بود که بهم توجه کنه و حالمو درک کنه وگرنه همونجا تا صبح وایمیسادم و خیره میشدم به جای علی
با هر ادمی که وارد سالن میشد برق امیدی توی دلم روشن میشد ولی بعد از چند ثانیه نور خاموش میشد
40دقیقه گذشت 1ساعت گذشت باز نیومد دیگه بیخیال قضیه شده بودیم و نگران حال نیما شده بودیم
گوشیشم خاموش بود یعنی فاجعه وقتی زنگ زدیم به نگین گفت خبری ازش ندارم
نگین هم بخاطر اویسا نیومده بود اخه هم میترسید هم تازه یک هفتش بود کوچیک بود واسه اومدن به اینجا
سهیلا نگران هی اینور اونور میرفت هی زنگ میزد مامانش که از قضیه خبر داشت هی بهش امید میداد منم دیگه نگران شده بودم حسین نمیفهمید چمه و هی رو مخ من رژه میرفت منم که بی اعصاب هی میزد تو برجکش
بالاخره بعد از گذشت 2ساعت نیما رسید اخیش
سهیلا با دیدن نیما نفس راحتی کشید خواست بره پیشش ولی موقعیت رو دید پشیمون شد هم باباش بود هم کلی ادم دیگه اینا هم که قضیشون رسمی نشده بود
نیما با سر به سهیلا سلام کرد و اومد طرف من حسین رفته بود پیش دایی و راحتر میتونستیم حرف بزنیم سهیلا هم اومد شک نداشتم الان کل جمعیت دارن در مورد ما حرف میزنن
سهیلا عصبی گفت:کجا بودی لعنتی؟دلم هزار راه رفت
-ببخشید عزیزم گوشیم شارژش تموم شد ماشینم که خودت میدونی باید میبردمش تعمیرگاه ولی نبردمش و وسط راه خراب شد کلی هم ترافیک بود ببخشید دیگه
+خیله خوب زود باش برو وصلشون کن
-باشه
سهیلا و نیما رفتن و منم با اشاره به حسین گفتم که بیا
اومد و گفت:نیما اینجا چی میخواست؟چی میگفت؟
+هیچی ........حسین؟
-جان
+تو از سوپرایز خوشت میاد؟
-اره چطور؟
+واست یه سوپرایز دارم
-دروغ میگی
+دروغم چیه راست میگما
-خب کو ؟
+وایسا نیما داره کاراشو انجام میده
-بی صبرانه منتظرم
توی دلم بهش میخندیدم چقدر ساده ای
بالاخره نیما وصلشون کرد و بهم اشاره کرد که پاشو انجامش بده
استرس گرفتم اگه با دیدن فیلم باز حالم بد بشه چی؟اگه وسطش گریم بگیره چی؟
سهیلا اومد کنارم ایستااد و گفت:تا اخرش باهاتم کنارتم نگران نباش
خدایا مرسی که بهم دادیشون واقعا اگه اینا نبودن نمیدونستم باید چیکار کنم
رفتم میکروفون رو از خواننده گرفتم و گفتم:صدای سالن رو لطفا کم کنید کمی کار دارم
-بله خانوم هماهنگ کردن اقا نیما
صدارو کم کرد همه با تعجب به سمت خواننده برگشتن
(نظر لطفا)
۱۶.۴k
۲۳ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.