همسر اجباری ۲۱۸
#همسر_اجباری #۲۱۸
چشم تو چشم آنا بود. که حاالکنار احسان وایساده بود. احسان دست راستشو که نزدیک آنا بود از پشت رو
چشماش گذاشتم کشیدش تو بغل خودش.تا این صحنه رو نبینه.
با تشویق جمعیت رفتیم پایین.از رو سن.
...
همه بچه ها داشتن کار خودشونو میکردن .بعد از شام آنا رو ندیده بود.نگرانی داشت دیوونم میکرد.
احسان داشت طبق نقشه اش پیش میرفت.
خدایا آنامو دست خودت میسپارم . هرجا که هست مواظبش باش.
آخرای مجلس بود داشتیم با همه خدافظی و خوش آمد میگفتیم .
داشت سرم میترکید...
از سرشب تا حاال کلی مشروب خورده بودم اونقد که تموم معدم سوز میزد.
با یاداوری یه حرفی از آنی خندم لبخندی رو لبم نقش بست.با حرص میگفت .)آره آره من میدونم تو همیشه حد
خودتو میدونی این مشروبه که حد خودشو نمیدونه(.
-آریا به چی میخندی.
-به تو هیچ ربطی نداره فکر کردی با این کارت خودتو تو دلم جا کردی. جات که نشد هیچ بدترم از چشم افتادی.
آنا و هانگ داشتن از دور میومدن.
خدای شکرت خدایا ممنون آنام سالمه.
اومدن سمت ما واسه خدافظی و تبریک که چه عرض کنم تسلیت.
به ما رسیدن .
هانگ:تبریک میگم بچه ها خیلی خوش حال شدم همه سورپریز شدیم.
دست هانگ تو دستم قرار گرفت و یه فشار بهش دادم خدا میدونه من چقد از این بدم میاد.
-کار خوبی کردی.
-اوه آریا انگار خیلی خوش حالی اندژیت زیاد شده دستمو نزدیک بود بشکنی.
دستمو سمت آنا دراز کردم
-سالم آنا جان خوش گذشت.
دستاشو تو دستم گذاشت نوک انگشتاش یخ بودو با خوش رویی تمام.
-مبارک باشه آری گیان
اشک تو چشماش جمع شده بود. دیدن چشمای بارونی آنا. بغض بدی تو گلوم انداخت.
-ممنون آناجان خوش اومدی.احسان دنبالت میگشت. ))ینی بدرو پیش احسان.((
میترسیدم هانگ با اون هوشش بویی ببره از عالقه ام به آنا.
آنا باشین دست داد وبعد رفت سمت در وردی.
........
آنا
راه نفسم بسته بود. داشتم خفه میشدم. ینی خدا کنه این هانگ هیز بی شعور فقط از جلو چشمم گم شه.
-عسلم بیا بامن امشبو مهمونم باش.
صدایی از پشت سرم اومد.و دستمم هم زمان به طرف صدا کشیدا شد
-آنا جان کجا میخوای بری.؟من میرم خونه میای بریم؟
چشم تو چشم آنا بود. که حاالکنار احسان وایساده بود. احسان دست راستشو که نزدیک آنا بود از پشت رو
چشماش گذاشتم کشیدش تو بغل خودش.تا این صحنه رو نبینه.
با تشویق جمعیت رفتیم پایین.از رو سن.
...
همه بچه ها داشتن کار خودشونو میکردن .بعد از شام آنا رو ندیده بود.نگرانی داشت دیوونم میکرد.
احسان داشت طبق نقشه اش پیش میرفت.
خدایا آنامو دست خودت میسپارم . هرجا که هست مواظبش باش.
آخرای مجلس بود داشتیم با همه خدافظی و خوش آمد میگفتیم .
داشت سرم میترکید...
از سرشب تا حاال کلی مشروب خورده بودم اونقد که تموم معدم سوز میزد.
با یاداوری یه حرفی از آنی خندم لبخندی رو لبم نقش بست.با حرص میگفت .)آره آره من میدونم تو همیشه حد
خودتو میدونی این مشروبه که حد خودشو نمیدونه(.
-آریا به چی میخندی.
-به تو هیچ ربطی نداره فکر کردی با این کارت خودتو تو دلم جا کردی. جات که نشد هیچ بدترم از چشم افتادی.
آنا و هانگ داشتن از دور میومدن.
خدای شکرت خدایا ممنون آنام سالمه.
اومدن سمت ما واسه خدافظی و تبریک که چه عرض کنم تسلیت.
به ما رسیدن .
هانگ:تبریک میگم بچه ها خیلی خوش حال شدم همه سورپریز شدیم.
دست هانگ تو دستم قرار گرفت و یه فشار بهش دادم خدا میدونه من چقد از این بدم میاد.
-کار خوبی کردی.
-اوه آریا انگار خیلی خوش حالی اندژیت زیاد شده دستمو نزدیک بود بشکنی.
دستمو سمت آنا دراز کردم
-سالم آنا جان خوش گذشت.
دستاشو تو دستم گذاشت نوک انگشتاش یخ بودو با خوش رویی تمام.
-مبارک باشه آری گیان
اشک تو چشماش جمع شده بود. دیدن چشمای بارونی آنا. بغض بدی تو گلوم انداخت.
-ممنون آناجان خوش اومدی.احسان دنبالت میگشت. ))ینی بدرو پیش احسان.((
میترسیدم هانگ با اون هوشش بویی ببره از عالقه ام به آنا.
آنا باشین دست داد وبعد رفت سمت در وردی.
........
آنا
راه نفسم بسته بود. داشتم خفه میشدم. ینی خدا کنه این هانگ هیز بی شعور فقط از جلو چشمم گم شه.
-عسلم بیا بامن امشبو مهمونم باش.
صدایی از پشت سرم اومد.و دستمم هم زمان به طرف صدا کشیدا شد
-آنا جان کجا میخوای بری.؟من میرم خونه میای بریم؟
۴.۳k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.