همسر اجباری ۲۱۹
#همسر_اجباری #۲۱۹
هیچ جا،میخوام بیام خونه میری..
و دیگه مهلت حرف زدن نداد به هانگ گفت پس بدو عجله دارم. دستمو کشید.
دلم خیلی خیلی گریه میخواست خدارو شکر احسان نجاتم داد از شر این مرتیکه هیز.
سوار ماشین که شدیم. فلشو از کیف دستیم در اوردمو گرفتم سمت امیر .
-این چیه.
از اونجایی که هانگ ایمیالی زیادی واسش میاد.وقتی داشت با دوستاش حرف میزد گوشیشو برداشتم رمزشم که
بعد چند بار دقت تو این مدت یاد گرفتم. اینم از اون فلشاست که به گوشی میخوره یو اس بی شون.همه اطالعات
گوشیشو کشیدم بیرون.
ایمیال شو چجوری فرستادی اونور.
همه رو سیو کردم تو قسمت یاد داشت بعد از قسمت یاد داشت فرستادم اونور. کارت حافظه اصال وقت زیادی نبرد
اما ایمیال یکم وقت گیر بود در کل با دو بار برداشتن گوشی وقتی اون عوضی مست و پاتیل بود گوشیشو کش رفتم
وسط دخترا بود.وقتی میومد کنارم آروم گذاشتمش سرجاش.
-من ترسیدم اینطور کار سختی بهت بدم وای آنا دمت گرم خیلی باحال بود.
کم کم بچه ها مدارکشونو رو کردن.
اینا فکرشون کجا بود من فکرم کجا.
دلم از زمینو زمان گرفته بود.کاش...آریا االن کنارم بود سر میزاشتم رو پاش وموامو نوازش میکرد. هیچ وقت یادم
این شب کذایی رو. آریابا یکی دیگه رقصید با یکی دیگه لب گرفت. نه ...نه آریای من این کارو از رو اجبار کرد. بغض
گلومو گرفته بود. چون شب بود و خارج از شهر بودیم همه جا تاریک بود.دلم آرامش کنار آریا بودنو میخواست االن
کجا بود.
....
رسیدیم خونه احسان ماشین و رو پل نزد. و رو به امیر گفت.
داش امیر منو آنا میریم تایه جایی بر میگیردی.
-باشه احسان فقط زود برگردین.
احسان رو به من گفت .
-آجی بیا جلو.
رفتم و جلو نشستم.
امیر ازم تشکر کرد متوجه اشک چشام شدو گفت آنا
همه چیزو بسپر بخدا.
بی هیچ حرفی جلو ماشین نشستم.
یکم که گذشت احسان شروع کردن .
آنا میدونم امشب شب سختی بود واست میدونم خیلی آدم بای صبور باشی که چیزی رو که میبینی و داغونت میکنه
بروز ندی.
اما خواستم بدونی که آریا هم با این شرایط راضی نیست. آنا جان محکم باش مطمئنم یه روزی روزای سختمون
الخصوص تو ام تموم میشه کارم باید تا سه روز دیگه تموم شه این ینی باید قبل از چهارده روز برگردیم نقشه عوض
شده.
امشب ...امشب بابای... بابای شین گفت یه سفر پنج روزه واسه شین و آریا ترتیب داده.که بعد از بدرقه
مهموناسورپریزشون کنه با هواپیمای اختصاصی برن. و مطمئنم ... آریا هم میره چون این سفریه اجباره تحمیل شده
به آریاست االن همه ما مث مهره های ا آقای سو هستیم ا. آریا مجبوره بخاطر ما و شرکت به این زندگی تن داده.
حاال هم دارم میبرمت فرودگاه که آریا رو ببینی این تنها کاری بود که از دستم بر میومد واستون انجام بدم.
هیچ جا،میخوام بیام خونه میری..
و دیگه مهلت حرف زدن نداد به هانگ گفت پس بدو عجله دارم. دستمو کشید.
دلم خیلی خیلی گریه میخواست خدارو شکر احسان نجاتم داد از شر این مرتیکه هیز.
سوار ماشین که شدیم. فلشو از کیف دستیم در اوردمو گرفتم سمت امیر .
-این چیه.
از اونجایی که هانگ ایمیالی زیادی واسش میاد.وقتی داشت با دوستاش حرف میزد گوشیشو برداشتم رمزشم که
بعد چند بار دقت تو این مدت یاد گرفتم. اینم از اون فلشاست که به گوشی میخوره یو اس بی شون.همه اطالعات
گوشیشو کشیدم بیرون.
ایمیال شو چجوری فرستادی اونور.
همه رو سیو کردم تو قسمت یاد داشت بعد از قسمت یاد داشت فرستادم اونور. کارت حافظه اصال وقت زیادی نبرد
اما ایمیال یکم وقت گیر بود در کل با دو بار برداشتن گوشی وقتی اون عوضی مست و پاتیل بود گوشیشو کش رفتم
وسط دخترا بود.وقتی میومد کنارم آروم گذاشتمش سرجاش.
-من ترسیدم اینطور کار سختی بهت بدم وای آنا دمت گرم خیلی باحال بود.
کم کم بچه ها مدارکشونو رو کردن.
اینا فکرشون کجا بود من فکرم کجا.
دلم از زمینو زمان گرفته بود.کاش...آریا االن کنارم بود سر میزاشتم رو پاش وموامو نوازش میکرد. هیچ وقت یادم
این شب کذایی رو. آریابا یکی دیگه رقصید با یکی دیگه لب گرفت. نه ...نه آریای من این کارو از رو اجبار کرد. بغض
گلومو گرفته بود. چون شب بود و خارج از شهر بودیم همه جا تاریک بود.دلم آرامش کنار آریا بودنو میخواست االن
کجا بود.
....
رسیدیم خونه احسان ماشین و رو پل نزد. و رو به امیر گفت.
داش امیر منو آنا میریم تایه جایی بر میگیردی.
-باشه احسان فقط زود برگردین.
احسان رو به من گفت .
-آجی بیا جلو.
رفتم و جلو نشستم.
امیر ازم تشکر کرد متوجه اشک چشام شدو گفت آنا
همه چیزو بسپر بخدا.
بی هیچ حرفی جلو ماشین نشستم.
یکم که گذشت احسان شروع کردن .
آنا میدونم امشب شب سختی بود واست میدونم خیلی آدم بای صبور باشی که چیزی رو که میبینی و داغونت میکنه
بروز ندی.
اما خواستم بدونی که آریا هم با این شرایط راضی نیست. آنا جان محکم باش مطمئنم یه روزی روزای سختمون
الخصوص تو ام تموم میشه کارم باید تا سه روز دیگه تموم شه این ینی باید قبل از چهارده روز برگردیم نقشه عوض
شده.
امشب ...امشب بابای... بابای شین گفت یه سفر پنج روزه واسه شین و آریا ترتیب داده.که بعد از بدرقه
مهموناسورپریزشون کنه با هواپیمای اختصاصی برن. و مطمئنم ... آریا هم میره چون این سفریه اجباره تحمیل شده
به آریاست االن همه ما مث مهره های ا آقای سو هستیم ا. آریا مجبوره بخاطر ما و شرکت به این زندگی تن داده.
حاال هم دارم میبرمت فرودگاه که آریا رو ببینی این تنها کاری بود که از دستم بر میومد واستون انجام بدم.
۵.۹k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.