رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_بیست_هفتم
-همیشه مراقبت میمونم.
#سارا
چشام برقی زد.
این شایانی بود که میشناختم.
لبخندی زدم...
با این حرف احساس آرامش کردم.
انگار توی این دنیا غریب بلاخره یکی هست.
شایان رفت بیرون و آوا اومد داخل و حالمو پرسید
_دختر نگران نباش. خوب خوبم.
با عصابانیت لب زد:
*اون..همش تقصیر شایان ـه
چشام گرد شد.
*دیگه نباید حرفای زورشونو گوش کنی.
هرجور باشه هرکاری بگی میتونم برات انجام بدم.
................................
بعد از انجام کارهای ترخیص رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
هیچ حرفی زده نشد تا رسیدیم عمارت
رسیدیم دم اتاقم.
_شایان
-جانم
_میشه اتاقمو عوض کنی
-براچی
_این اتاقو دوست ندارم.
-اوکیه
_یه چیز دیگه...
-بله
_گوشیم چی؟ گیتارم...
-قراره چند روز دیگه بریم ایران.
میتونی اون موقع بیای و وسایلت رو هم برداری. گوشیم یه جدید واست میخرم.
چشم گرد شدن.
_میتونم باهاتون بیام.؟؟؟؟
-آره. ولی یکم کار داره. باید با پدرم حرف بزنم.
ذوق کردم.
_ممنونم
یهو دختری که دیشب با شایان بود رو دیدم.
اومد جلو اخمی کرد.
*شایان کجا بودی؟
-بیمارستان
*چیزی شده؟ تو خوبی؟
-سارا رو بردیم
*اها.
با پوزخند لب زد:
*این دختره هم همیشه لوس بازی درمیاره.
شایان اخم تندی بهش کرد.
و بهش اشاره کرد
-پارمیس برو تو اتاق منم چند دقیقه دیگ میام.
*باشه.
رو به من کرد...
-اتاقو جور میکنم. با پدرمم حرف میزنم. راستی دوستتم رفت پیش خانوادش.
قرصاتم بخور.
باشه ای زمزمه کردم.
و داخل اتاق رفتم و آوا هم اومد داخل.
*چیشده این آقا شایان باهات مهربون شده؟
_نمیدونم. راستی دکتر چی گفت
حول شد و دستپاچه لب زد.
*هیچی فقط بهت استرس وارد شده بوده چیزی نیست.
_اها.
_آوا یکم غذا برام میاری؟
*اوکی
آوا رفت و منم رفتم دستشویی و به صورتم آبی زدم و اومدم بیرون.
رو تخت دراز کشیدم.
چند دقیقه بعد در باز شد.
فکر کردم آواست.
ولی آوا نبود... نزدیک تر و نزدیک تر شد...
اینم یه پارت دیگ
شبم یه پارت داریم.
لایکک برا انرژی:/
کپی_اصکی_ممنوعه
-همیشه مراقبت میمونم.
#سارا
چشام برقی زد.
این شایانی بود که میشناختم.
لبخندی زدم...
با این حرف احساس آرامش کردم.
انگار توی این دنیا غریب بلاخره یکی هست.
شایان رفت بیرون و آوا اومد داخل و حالمو پرسید
_دختر نگران نباش. خوب خوبم.
با عصابانیت لب زد:
*اون..همش تقصیر شایان ـه
چشام گرد شد.
*دیگه نباید حرفای زورشونو گوش کنی.
هرجور باشه هرکاری بگی میتونم برات انجام بدم.
................................
بعد از انجام کارهای ترخیص رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
هیچ حرفی زده نشد تا رسیدیم عمارت
رسیدیم دم اتاقم.
_شایان
-جانم
_میشه اتاقمو عوض کنی
-براچی
_این اتاقو دوست ندارم.
-اوکیه
_یه چیز دیگه...
-بله
_گوشیم چی؟ گیتارم...
-قراره چند روز دیگه بریم ایران.
میتونی اون موقع بیای و وسایلت رو هم برداری. گوشیم یه جدید واست میخرم.
چشم گرد شدن.
_میتونم باهاتون بیام.؟؟؟؟
-آره. ولی یکم کار داره. باید با پدرم حرف بزنم.
ذوق کردم.
_ممنونم
یهو دختری که دیشب با شایان بود رو دیدم.
اومد جلو اخمی کرد.
*شایان کجا بودی؟
-بیمارستان
*چیزی شده؟ تو خوبی؟
-سارا رو بردیم
*اها.
با پوزخند لب زد:
*این دختره هم همیشه لوس بازی درمیاره.
شایان اخم تندی بهش کرد.
و بهش اشاره کرد
-پارمیس برو تو اتاق منم چند دقیقه دیگ میام.
*باشه.
رو به من کرد...
-اتاقو جور میکنم. با پدرمم حرف میزنم. راستی دوستتم رفت پیش خانوادش.
قرصاتم بخور.
باشه ای زمزمه کردم.
و داخل اتاق رفتم و آوا هم اومد داخل.
*چیشده این آقا شایان باهات مهربون شده؟
_نمیدونم. راستی دکتر چی گفت
حول شد و دستپاچه لب زد.
*هیچی فقط بهت استرس وارد شده بوده چیزی نیست.
_اها.
_آوا یکم غذا برام میاری؟
*اوکی
آوا رفت و منم رفتم دستشویی و به صورتم آبی زدم و اومدم بیرون.
رو تخت دراز کشیدم.
چند دقیقه بعد در باز شد.
فکر کردم آواست.
ولی آوا نبود... نزدیک تر و نزدیک تر شد...
اینم یه پارت دیگ
شبم یه پارت داریم.
لایکک برا انرژی:/
کپی_اصکی_ممنوعه
۴.۴k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.