Part:75
Part:75
تقریبا تونستند یک مسافرخونه خوب پیدا کنند و بر طبق صحبتهایی که انجام دادن برای دو روز اونجا موندگار بودند.
تهیونگ دوست داشت هر چه زودتر شهر رو ببیند، و امیلی هم که از این درخواست استقبال کرده بود.
پس همه چی که فراهم بود، فقط مسئله مهم تر پیچوندن مزاحم ها بود.
که این مشکل هم تا وقتی با تهیونگ و امیلی باشین اصلا مشکل به حساب نمییاد.
خیلی زود روانه شهر شدند.
نمیخواستند بازار دیدنی اونجا رو از دست بدند، پس تا قبل غروب خورشید اولین مکانی که قرار بود بروند، بازار بود.
کسی چه میدونه شاید یک چیز خوشگل هم پیدا کردند.
مارکو و میونگدا هم از مسافر خونه بیرون زدند. صرفا اون مکان فقط محلی برای خوابیدن بود براشون.
و اینجوری شد که راه پدران و فرزندانشان از هم جدا شد.
در حالی که امیلی کنار پسر قدم برمیداشت و به اطراف خیره میشد، سعی کرد بحثی مناسب رو پیش بکشه.
ولی خالیِ خالی بود. از این قضیه خندهاش گرفته بود، انگار رسمی بین خودشون داشتند.
با این اوصاف میشه اسمشون رو زوج سکوت نامگذاری کنیم.
همونجور که امیلی فکر میکرد از جلوی یک دستفروش رد شدند.
به زن فروشنده نمیخورد سن بالایی داشته باشه، اما موهای سفید شدهاش چیز دیگه رو اثبات میکرد.
امیلی که کنار اون دکه کوچک ايستاده بود توجه تهیونگ که کمی جلوتر قدم برمیداشت رو هم به خودش جلب کرد.
امیلی گردنبندها، انگشتر و زیورآلات مختلف رو از نظر گذروند.
مجسمههای دست ساز، یا چند نقاشی که روی سطح های ناهموار کشیده شده بود، هنر اون زن رو نشون میداد.
تهیونگ نگاهی اول به امیلی و بعد به اون میز انداخت، و خیلی آروم زمزمه کرد.
-از چیزی خوشت اومده؟
امیلی فقط سرش رو به دو طرف تکون داد. ولی پسر نگاه خیره دختر رو، روی یکی از وسایل موجود در اون میز کاملا حس کرد.
پس زمانی که امیلی کم کم از اون دکه دور میشد، چند سکه آخر جیبش رو در آورد و به زن فروشنده سپرد، و شی مورد نظرش رو در همون جیب پنهان کرد.
و با دو خودش رو امیلی رسوند.
البته اون لبخندی که روی صورتش نشسته بود رو فراموش نکنید!
---------------
#bts
#taehyung
#fanfiction
#Mediterraneantreasure
تقریبا تونستند یک مسافرخونه خوب پیدا کنند و بر طبق صحبتهایی که انجام دادن برای دو روز اونجا موندگار بودند.
تهیونگ دوست داشت هر چه زودتر شهر رو ببیند، و امیلی هم که از این درخواست استقبال کرده بود.
پس همه چی که فراهم بود، فقط مسئله مهم تر پیچوندن مزاحم ها بود.
که این مشکل هم تا وقتی با تهیونگ و امیلی باشین اصلا مشکل به حساب نمییاد.
خیلی زود روانه شهر شدند.
نمیخواستند بازار دیدنی اونجا رو از دست بدند، پس تا قبل غروب خورشید اولین مکانی که قرار بود بروند، بازار بود.
کسی چه میدونه شاید یک چیز خوشگل هم پیدا کردند.
مارکو و میونگدا هم از مسافر خونه بیرون زدند. صرفا اون مکان فقط محلی برای خوابیدن بود براشون.
و اینجوری شد که راه پدران و فرزندانشان از هم جدا شد.
در حالی که امیلی کنار پسر قدم برمیداشت و به اطراف خیره میشد، سعی کرد بحثی مناسب رو پیش بکشه.
ولی خالیِ خالی بود. از این قضیه خندهاش گرفته بود، انگار رسمی بین خودشون داشتند.
با این اوصاف میشه اسمشون رو زوج سکوت نامگذاری کنیم.
همونجور که امیلی فکر میکرد از جلوی یک دستفروش رد شدند.
به زن فروشنده نمیخورد سن بالایی داشته باشه، اما موهای سفید شدهاش چیز دیگه رو اثبات میکرد.
امیلی که کنار اون دکه کوچک ايستاده بود توجه تهیونگ که کمی جلوتر قدم برمیداشت رو هم به خودش جلب کرد.
امیلی گردنبندها، انگشتر و زیورآلات مختلف رو از نظر گذروند.
مجسمههای دست ساز، یا چند نقاشی که روی سطح های ناهموار کشیده شده بود، هنر اون زن رو نشون میداد.
تهیونگ نگاهی اول به امیلی و بعد به اون میز انداخت، و خیلی آروم زمزمه کرد.
-از چیزی خوشت اومده؟
امیلی فقط سرش رو به دو طرف تکون داد. ولی پسر نگاه خیره دختر رو، روی یکی از وسایل موجود در اون میز کاملا حس کرد.
پس زمانی که امیلی کم کم از اون دکه دور میشد، چند سکه آخر جیبش رو در آورد و به زن فروشنده سپرد، و شی مورد نظرش رو در همون جیب پنهان کرد.
و با دو خودش رو امیلی رسوند.
البته اون لبخندی که روی صورتش نشسته بود رو فراموش نکنید!
---------------
#bts
#taehyung
#fanfiction
#Mediterraneantreasure
۱۱.۴k
۱۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.