سایه
#سایه
`𝘚𝘩𝘢𝘥𝘰𝘸
#part12
جیمین:ولی متاسفانه تو گوسفند نیستی.
پس آب و غذا و آزاد بودن نمیخوای.
ا.ت:یاااا من گشنمه از وقتی منو اووردین تو این خرابشده هیچی بهم ندادین
جیمین:خیلی خب
مچ دستش و گرفتم و بردمش تو اتاق
درو روش بستم.
چند دقیقه دیگه برات غذا میارم.
به یونگی پیاِم فرستادم:
برا این دختر یچیزی بگیر بیار بخوره گشنشه
یچیم برا خودمون بگیر
یونگی:بعد از اینکه از خونش اومدم بیرون بعد از دیدن پیاِم گوشی و خاموش کردم
سوار ماشین شدم و رفتم غذا بگیرم.
____
جیمین:بعد از تقریبا ⁴⁰مین اومد
یونگی:کوله و وسایلای ا.ت تویه دستم و دوتا مشما غذا تو اون یکی دستم درو بزور باز کردم رفتم تو درو با پا بستم.
جیمین بیا این غذای خودمون و بگیر من برا اونو ببرم.
جیمین نمیخوری تا بیام
جیمین:درحال باز کردن غذا بودم..لعنت بهت مینیونگی
یونگی:در اتاق و باز کردم که بلند شد
بیا این وسایلات اینم غذا
ا.ت:امم غذا چیه؟
یونگی:دوکبوکی و کیمچی.
ا.ت:چشمام برقی زد و غذارو از دستش قاپیدم.
ببینم اون دوستت بامن مشکلی داره؟
یونگی:اون با همه مشکل داره چطور؟
ا.ت:خیلی بیرحمه.
تا خواستم ادامه حرفم و بزنم رفت بیرون
یاااا داشتم با گوسفند حرف میزدممم؟
یونگی:کتم و در اووردم و خودمو پرت کردم رو کاناپه
جیمین:دارم عاشقت میشم یونگی
آخه خیلی دست و دلبازی
با خنده پیتزارو کش رفتم از روی میز
یونگی:بیشعورر پیتزا مال خودمهه
جیمین:یکیشوبرداشتم و با لذت گاز زدم
اما دیگه مال منه.
یونگی:دیگه چیکار باید بکنی تا بیشعور بودنت ثابت شه ها؟
جیمین:منم عاشقتم یونگی.
___
ا.ت:نشسته بودم کنج اتاق داشتم با انگشتام روی زمین نقاشی میکشیدم.
جیمین:رفتم توی اتاقش
خب گوسفند پاشو بیا بیرون
ا.ت:جدیییییی
جیمین:ذوق نکن فقط میتونی بری حیاط.
ا.ت:با خوشحالی دوییدم و رفتم بیرون
جیمین:یاا رفتم و از لباسش گرفتم و کشیدم سمت حیاط
ببین همینجا فقط یه ساعت فهمیدی؟
ا.ت:م.من اینجا گم میشم خیلی بزرگه
جیمین:نترس گمنمیشی برو
ا.ت:هوا ابری بود رفتم دراز کشیدم روی چمنا.
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه ناراحتیامو و از بین برد..
روی پهلو دراز کشیدم و انگشتامو روی چمنا میکشیدم
چرا باید سرنوشت من این باشه اصلا
منی که از دست کارای بابام فرار کردم...
باید آتیش کارای خودش دامنم و بگیره.
هی خدا خودت مواظبم باش
یاد روزی افتادم که اولین بار یونگی و دیدم و روش کراش زده بودم.خندیدم و نشستم روی زمین
دخترهی احمق.
ولی دوتاشونم جذابنا
یااا چی داری میگی دختر خفه شو.
یهو یه سایه حیوون بزرگ روی زمین افتاد آب دهنم و قورت دادم و با ترس برگشتم پشتم با دیدن یه سگ بزرگ سیاه و سفید نفسم بند اومد جیغ خیلی بلندی کشیدم و بلند شدم تا میتونستم دوییدم...
`𝘚𝘩𝘢𝘥𝘰𝘸
#part12
جیمین:ولی متاسفانه تو گوسفند نیستی.
پس آب و غذا و آزاد بودن نمیخوای.
ا.ت:یاااا من گشنمه از وقتی منو اووردین تو این خرابشده هیچی بهم ندادین
جیمین:خیلی خب
مچ دستش و گرفتم و بردمش تو اتاق
درو روش بستم.
چند دقیقه دیگه برات غذا میارم.
به یونگی پیاِم فرستادم:
برا این دختر یچیزی بگیر بیار بخوره گشنشه
یچیم برا خودمون بگیر
یونگی:بعد از اینکه از خونش اومدم بیرون بعد از دیدن پیاِم گوشی و خاموش کردم
سوار ماشین شدم و رفتم غذا بگیرم.
____
جیمین:بعد از تقریبا ⁴⁰مین اومد
یونگی:کوله و وسایلای ا.ت تویه دستم و دوتا مشما غذا تو اون یکی دستم درو بزور باز کردم رفتم تو درو با پا بستم.
جیمین بیا این غذای خودمون و بگیر من برا اونو ببرم.
جیمین نمیخوری تا بیام
جیمین:درحال باز کردن غذا بودم..لعنت بهت مینیونگی
یونگی:در اتاق و باز کردم که بلند شد
بیا این وسایلات اینم غذا
ا.ت:امم غذا چیه؟
یونگی:دوکبوکی و کیمچی.
ا.ت:چشمام برقی زد و غذارو از دستش قاپیدم.
ببینم اون دوستت بامن مشکلی داره؟
یونگی:اون با همه مشکل داره چطور؟
ا.ت:خیلی بیرحمه.
تا خواستم ادامه حرفم و بزنم رفت بیرون
یاااا داشتم با گوسفند حرف میزدممم؟
یونگی:کتم و در اووردم و خودمو پرت کردم رو کاناپه
جیمین:دارم عاشقت میشم یونگی
آخه خیلی دست و دلبازی
با خنده پیتزارو کش رفتم از روی میز
یونگی:بیشعورر پیتزا مال خودمهه
جیمین:یکیشوبرداشتم و با لذت گاز زدم
اما دیگه مال منه.
یونگی:دیگه چیکار باید بکنی تا بیشعور بودنت ثابت شه ها؟
جیمین:منم عاشقتم یونگی.
___
ا.ت:نشسته بودم کنج اتاق داشتم با انگشتام روی زمین نقاشی میکشیدم.
جیمین:رفتم توی اتاقش
خب گوسفند پاشو بیا بیرون
ا.ت:جدیییییی
جیمین:ذوق نکن فقط میتونی بری حیاط.
ا.ت:با خوشحالی دوییدم و رفتم بیرون
جیمین:یاا رفتم و از لباسش گرفتم و کشیدم سمت حیاط
ببین همینجا فقط یه ساعت فهمیدی؟
ا.ت:م.من اینجا گم میشم خیلی بزرگه
جیمین:نترس گمنمیشی برو
ا.ت:هوا ابری بود رفتم دراز کشیدم روی چمنا.
نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه ناراحتیامو و از بین برد..
روی پهلو دراز کشیدم و انگشتامو روی چمنا میکشیدم
چرا باید سرنوشت من این باشه اصلا
منی که از دست کارای بابام فرار کردم...
باید آتیش کارای خودش دامنم و بگیره.
هی خدا خودت مواظبم باش
یاد روزی افتادم که اولین بار یونگی و دیدم و روش کراش زده بودم.خندیدم و نشستم روی زمین
دخترهی احمق.
ولی دوتاشونم جذابنا
یااا چی داری میگی دختر خفه شو.
یهو یه سایه حیوون بزرگ روی زمین افتاد آب دهنم و قورت دادم و با ترس برگشتم پشتم با دیدن یه سگ بزرگ سیاه و سفید نفسم بند اومد جیغ خیلی بلندی کشیدم و بلند شدم تا میتونستم دوییدم...
۵.۲k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.