پارت ۳۴
پارت ۳۴
ددی_شوگره_اجباریه من
صبح شده بود و سانامی زود بیدار شد...
سانامی:: ر..راستی تولدم مباررررررکککککککککک
سانامی لباس عوض کرد و رفت بیرون...
کسیو ندید...
رفت دست صورتشو شست و سمت آشپزخونه رفت...
در یخچال رو باز کرد و تخم مرغ برداشت...
برای خودش صبحونه آماده کرد...
نشست رو صندلی و داشت میخورد...
سانامی:: چرا کسی نیست،مگه قرار نیست تولدمو جشن بگیرن؟! ب عنم...امروز نمیدونم چرا خوشحالم،حتما بخاطر تولدمح...نیازی نیست برام جشن بگیرن یا منو ببره بیرون،من فقط یه برده سادم...
بیست مین بعد غذاشو تموم کرد و رفت تو حیاط...
پیش گلای سرخ رز نشست و نگاهشون میکرد
سانامی:: وای چقدر قشنگننننن،مثل خودمممم🥺😊😂😂😂جرررر چقد دلم واسه خندیدن تنگ شده...
امروز دارم از ته دل میخندم...
سانو:: هوی زشتو
سانامی:: یاخدا
سانو:: چرا میترسی پاشو برو داخل
سانامی:: دوس دارم اینجا باشم
سانو:: گلا مال منن اگه نگاشون کنی پژمرده میشن
سانامی:: اخی...گوه نخوری چطور سیر شی؟!
سانو:: گمشو بابا بیریخته رنگ پریده
سانامی:: پریده نیست،سفیدو خشکله
سانو:: میرم داخل تا عنمالیم نکردی عنه گنده...
سانو رفت داخل...
سانامی:: این خنگه کجا بود..
پرش زمانی
ساعت هشت شب...
سانامی. و تختش نشسته بود و داشت ناخوناشو کوتاه میکرد...
یهو دید برقا قط شد...
ترسید...
اما آروم بلند شد و ناخون گیرشو گذاشت رو میز
رفت در اتاقو باز کرد و بیرونو نگاه کرد
سانامی:: ی..یعنی چیشد🥺😰
آروم رفت بیرون و از پله ها پایین میومد...
یهو کل برقا اومدن و چنتا بادکنک بالا سرش ترکید که از ترس یه جیغ بلند زد و نشست...
شیومین:: سوپراااااییییززززززززز
عاجوما و شیومین و چندتا بادیگارد و سانو هم بودن...
همه دست میزدن و تولدشو تبریک میگفتن
سانامی:: وااااییییی مرسیییی🥺🥺😀😀
شیومین:: بیا شمع فوت کننننن
عاجوما:: عزیزم ببین برات هدیم گرفتیم
سانامی:: خیلی ممنونم
بو
سانامی شعمارو فوت کرد و چند مین بعد کادوهاشو باز کرد...
از طرف عاجوما لباسای خیلی قشنگ و از طرف شیومین لوازم آرایشی و از طزف بقیه چیزای دیگه بود...
سانو:: من بعدا چندتا از لاکامو بهت میدم
سانامی:: نمیخاد
سانو:: چ بهتر
& کیک بدین برم
سانامی:: بردار بخور😐😂ر..راستی ارباب کجاست؟!
سانو:: بیکار ک نیست بیاد تو جشن تولد تو
عاجوما::عزیزم اون سرش شلوغ بود الآنم بیرونه
سانامی:: مهم نیست ک...
ددی_شوگره_اجباریه من
صبح شده بود و سانامی زود بیدار شد...
سانامی:: ر..راستی تولدم مباررررررکککککککککک
سانامی لباس عوض کرد و رفت بیرون...
کسیو ندید...
رفت دست صورتشو شست و سمت آشپزخونه رفت...
در یخچال رو باز کرد و تخم مرغ برداشت...
برای خودش صبحونه آماده کرد...
نشست رو صندلی و داشت میخورد...
سانامی:: چرا کسی نیست،مگه قرار نیست تولدمو جشن بگیرن؟! ب عنم...امروز نمیدونم چرا خوشحالم،حتما بخاطر تولدمح...نیازی نیست برام جشن بگیرن یا منو ببره بیرون،من فقط یه برده سادم...
بیست مین بعد غذاشو تموم کرد و رفت تو حیاط...
پیش گلای سرخ رز نشست و نگاهشون میکرد
سانامی:: وای چقدر قشنگننننن،مثل خودمممم🥺😊😂😂😂جرررر چقد دلم واسه خندیدن تنگ شده...
امروز دارم از ته دل میخندم...
سانو:: هوی زشتو
سانامی:: یاخدا
سانو:: چرا میترسی پاشو برو داخل
سانامی:: دوس دارم اینجا باشم
سانو:: گلا مال منن اگه نگاشون کنی پژمرده میشن
سانامی:: اخی...گوه نخوری چطور سیر شی؟!
سانو:: گمشو بابا بیریخته رنگ پریده
سانامی:: پریده نیست،سفیدو خشکله
سانو:: میرم داخل تا عنمالیم نکردی عنه گنده...
سانو رفت داخل...
سانامی:: این خنگه کجا بود..
پرش زمانی
ساعت هشت شب...
سانامی. و تختش نشسته بود و داشت ناخوناشو کوتاه میکرد...
یهو دید برقا قط شد...
ترسید...
اما آروم بلند شد و ناخون گیرشو گذاشت رو میز
رفت در اتاقو باز کرد و بیرونو نگاه کرد
سانامی:: ی..یعنی چیشد🥺😰
آروم رفت بیرون و از پله ها پایین میومد...
یهو کل برقا اومدن و چنتا بادکنک بالا سرش ترکید که از ترس یه جیغ بلند زد و نشست...
شیومین:: سوپراااااییییززززززززز
عاجوما و شیومین و چندتا بادیگارد و سانو هم بودن...
همه دست میزدن و تولدشو تبریک میگفتن
سانامی:: وااااییییی مرسیییی🥺🥺😀😀
شیومین:: بیا شمع فوت کننننن
عاجوما:: عزیزم ببین برات هدیم گرفتیم
سانامی:: خیلی ممنونم
بو
سانامی شعمارو فوت کرد و چند مین بعد کادوهاشو باز کرد...
از طرف عاجوما لباسای خیلی قشنگ و از طرف شیومین لوازم آرایشی و از طزف بقیه چیزای دیگه بود...
سانو:: من بعدا چندتا از لاکامو بهت میدم
سانامی:: نمیخاد
سانو:: چ بهتر
& کیک بدین برم
سانامی:: بردار بخور😐😂ر..راستی ارباب کجاست؟!
سانو:: بیکار ک نیست بیاد تو جشن تولد تو
عاجوما::عزیزم اون سرش شلوغ بود الآنم بیرونه
سانامی:: مهم نیست ک...
۲۴.۵k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.