*love story*PT10
دن:ا/ت...
+ها کسی منو صدا زد؟
دن:تو...اینجا این بچه برای...تو توعه
قیافمو یجوری کردم که انگار نمیفهمم چی میکه و به نامجون نگاه کردم اونم گفت
-اوهوم برای ماعه حرفیه؟
دن:یعنی تو منو بخاطر این عوضی اشغال ولی کردی
رو به چان یونگ و تهیونگ گفتم
+میشه هه سو رو چند دقیقه ببرین
+هه سویا با خاله چان ونگ و عمو تهیونگ برو ماهم الان میایم باشه
^باسه
وقتی رفتن نامجون به پسرا هم گفت که برن من موندم و نامجون و دن
+یااا جناب چوی دن اولا مراقب حرف زدنت باش...بعدشم من هیچ علاقه ای به باتو بودن نداشتم و بخاطر نامجونم ولت نکردم فقط هیچ علاقه ای بهت نداشتم میفهمی...
حرفم که تموم شد دن دستشو برد بالا که بهم سیلی بزنه که نامجون جلوشو گرفت
-دستت به زن من بخوره کشتمت...حالا هم از جلوی چشمام گمشو
دن بدون هیچ حرفی رفت وقتی رفت با تعجب رو به نامجون گفتم
+زنت؟
-خب باید یکاری میکردم ولمون کنه یانه؟
+یا ااااا
-به هر حال...فعلا بریم پیش بقیه
+بریم
با دو رفتیم سمت بقیه ی بچه ها که هه سو اومد سمت منو نامجون و گفت
^مامانی بابایی اون اقااعه کی بود؟
+هه سویا نگران نباش...اون اقاعه یکی از همکارایه بابای بود
شوگا یدونه زد به بازوی نامجون و روم در گوشش گفت
÷یکی از همکارای باباییه...بابایی نزدیک بود بزنه جرش بده اگه یکم دیگه ادامه میداد
-یاا
#گایز من میخوام یچیز بگم...طرف حرفم با چان یونگه
+بگو دیگه
#چان یونگ من از میخوام که باهام قرار بزاری قبول میکنی؟
&م...م...من
#هوم
چانیونگ یه نگاه کلی به همه ات=ناداخت و با من چشم تو چشم شد منم سرم رو به معنی تایید براش تکون دادم
&اره قبول میکنم
+خب خب مبارکهههه...
$هووو مبارکه
^موبالکههه
#بیا اینجا ببینم
تهیونگ چان یونگ و بغل کردو بعدشم همه رفتیم خونه هامون...
*پرش زمانی روز برگشت به امریکا تو فرودگاه*
^مامانی حتما باید بلیم؟من دلم بلاشون تنگ میشه(پسرا رو میگه)
کو اومد سمت هه سو و گفت
@هه سو من قول میدم که هرروز بهت زنگ بزنیم
^قول...
+هه سو وقتی عمو کوکی و پسرا بهت قول میدن یعنی قول میدن مگه نه؟
همشون:اره
هه سو برای اخرین بار همه ی پسرا رو بغل کرد منم و نامجونم همینطور از چانونگ هم خداحافظی کردم وقتی سوار هوا پیما شدیم متوجه شدم هه سوداره ارون و بی صدا گریه میکنه به نامجون نگاه کردم و با چشمام به هه سو اشاره کردم به هه سو ناه کرد و گفت
-بچه؟چرا داری گریه میکنی؟
^بابایی...من میتلسم
-بگو ببینم تو مگه پرواز کردنو دوست نداری؟
^چلا دوست دالم
-خب الان که پرواز میکنیم میریم روی ابرا بعدشم تا منو مامانی اینجاییم نترسیا مگه نه؟
+دقیقا...اگرم دوست داری میتونی دستامونو بگیری خوبه؟
^اله
.
.
.
استایل ا/ت توی فرودگاه(اسلاید دوم)
استایل نامجون توی فرودگاه(اسلاید سوم)
استایل هه سو توی فرودگاه(اسلاید چهارم)
+ها کسی منو صدا زد؟
دن:تو...اینجا این بچه برای...تو توعه
قیافمو یجوری کردم که انگار نمیفهمم چی میکه و به نامجون نگاه کردم اونم گفت
-اوهوم برای ماعه حرفیه؟
دن:یعنی تو منو بخاطر این عوضی اشغال ولی کردی
رو به چان یونگ و تهیونگ گفتم
+میشه هه سو رو چند دقیقه ببرین
+هه سویا با خاله چان ونگ و عمو تهیونگ برو ماهم الان میایم باشه
^باسه
وقتی رفتن نامجون به پسرا هم گفت که برن من موندم و نامجون و دن
+یااا جناب چوی دن اولا مراقب حرف زدنت باش...بعدشم من هیچ علاقه ای به باتو بودن نداشتم و بخاطر نامجونم ولت نکردم فقط هیچ علاقه ای بهت نداشتم میفهمی...
حرفم که تموم شد دن دستشو برد بالا که بهم سیلی بزنه که نامجون جلوشو گرفت
-دستت به زن من بخوره کشتمت...حالا هم از جلوی چشمام گمشو
دن بدون هیچ حرفی رفت وقتی رفت با تعجب رو به نامجون گفتم
+زنت؟
-خب باید یکاری میکردم ولمون کنه یانه؟
+یا ااااا
-به هر حال...فعلا بریم پیش بقیه
+بریم
با دو رفتیم سمت بقیه ی بچه ها که هه سو اومد سمت منو نامجون و گفت
^مامانی بابایی اون اقااعه کی بود؟
+هه سویا نگران نباش...اون اقاعه یکی از همکارایه بابای بود
شوگا یدونه زد به بازوی نامجون و روم در گوشش گفت
÷یکی از همکارای باباییه...بابایی نزدیک بود بزنه جرش بده اگه یکم دیگه ادامه میداد
-یاا
#گایز من میخوام یچیز بگم...طرف حرفم با چان یونگه
+بگو دیگه
#چان یونگ من از میخوام که باهام قرار بزاری قبول میکنی؟
&م...م...من
#هوم
چانیونگ یه نگاه کلی به همه ات=ناداخت و با من چشم تو چشم شد منم سرم رو به معنی تایید براش تکون دادم
&اره قبول میکنم
+خب خب مبارکهههه...
$هووو مبارکه
^موبالکههه
#بیا اینجا ببینم
تهیونگ چان یونگ و بغل کردو بعدشم همه رفتیم خونه هامون...
*پرش زمانی روز برگشت به امریکا تو فرودگاه*
^مامانی حتما باید بلیم؟من دلم بلاشون تنگ میشه(پسرا رو میگه)
کو اومد سمت هه سو و گفت
@هه سو من قول میدم که هرروز بهت زنگ بزنیم
^قول...
+هه سو وقتی عمو کوکی و پسرا بهت قول میدن یعنی قول میدن مگه نه؟
همشون:اره
هه سو برای اخرین بار همه ی پسرا رو بغل کرد منم و نامجونم همینطور از چانونگ هم خداحافظی کردم وقتی سوار هوا پیما شدیم متوجه شدم هه سوداره ارون و بی صدا گریه میکنه به نامجون نگاه کردم و با چشمام به هه سو اشاره کردم به هه سو ناه کرد و گفت
-بچه؟چرا داری گریه میکنی؟
^بابایی...من میتلسم
-بگو ببینم تو مگه پرواز کردنو دوست نداری؟
^چلا دوست دالم
-خب الان که پرواز میکنیم میریم روی ابرا بعدشم تا منو مامانی اینجاییم نترسیا مگه نه؟
+دقیقا...اگرم دوست داری میتونی دستامونو بگیری خوبه؟
^اله
.
.
.
استایل ا/ت توی فرودگاه(اسلاید دوم)
استایل نامجون توی فرودگاه(اسلاید سوم)
استایل هه سو توی فرودگاه(اسلاید چهارم)
۵.۳k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.