طعم خون
#طعم_خون
PT: 16(آخر)
فردا شد-
*هیونجین ویو*
از خواب بیدار شدم. ا.ت تو بغلم بود. موهاشو کنار زدم و لبخند زدم. بوسه ای به لباش زدم و بیدار شد
+اومم. ددی؟
_ددی؟ عام.. بله؟
+میشه دوباره انجامش بدی؟
_لبخند) اوهوم
صورتشو گرفتم و بوسیدمش... بعد از 5 مین جدا شدیم... ولی... متوجه بوی خاصی شدم
_ا.ت... این بو...
+چیه؟
_ما که جفتمون... ومپایریم! پس بوی انسان از کجا میاد...
+منظورت...
_تبدیل شو
+باشه...
هیون! نمیتونم...
_نفس راحت) خدارو شکر...
+چه اتفاقی افتاده...
_تو انسان شدی!(لبخند
+واقعا؟؟ دیگه ومپایر نیستم؟؟
_نه:)) مواظب باش خونتو نخورماا
+عاح... ددی؟؟
_ریز کردن چشم) چیه بیبی
+تو انسان نمیشی؟
_کاش میتونستم:)
+ولی... من میمیرم...
_شوک) وای نه...
+بیخیال... بیا از زمان باقی مونده لذت ببریم:) من تازه 18 سالمه ددی
_من منتظر تناسخت میمونم بیبی
+ولی ددی... من اون موقع تورو به یاد نمیارم!
_مهم نیست. تورو عاشق خودم میکنم
+اووو. چجوری؟
کمر ا.ت رو گرفتم و به خودم چسبوندم. دکمه های لباسمو باز کردم.
_میخوای بدونی... بیبی؟
+آره ددی. نشون بده چجوری منو عاشق خودت میکنی
لبخند زدم. لباسشو در آوردم و بدنشو با مارک های بنفش پر کردم
+عاح ددی... تو فوق العاده ای!
ویو خودم😅❣
بعد از این اتفاقات ا.ت و هیونجین باهم زندگی کردن و ا.ت به خاک سپرده شد...
هیونجین سال ها منتظر ا.ت موند تا یک روز...
*ا.ت ویو*
داشتم از پیاده رو رد میشدم که یه نفرو دیدم... با دیدنش اشک تو چشمام جمع شد.. ولی.. چرا؟ وقتی اون آدم منو دید گریش گرفت...
+آقا؟ چرا...
_ا.ت!(بغل کردن
+چیکار میکنین...
_میدونی... چندسال... منتظرت بودم؟؟ منم! هیونجین!
+هیونجین؟
انگار یه نوار از خاطرات از جلوی چشمام رد شد... اون زندگی قبلی من بود؟ کم کم این نوار واضح شد و من... اونو شناختم...
+هیون..جین!(گریه
_ا.ت... دل تنگت بودم!
پایان پارت آخر 🧀
اگر چرت شد ببخشید😞❤️🩹
PT: 16(آخر)
فردا شد-
*هیونجین ویو*
از خواب بیدار شدم. ا.ت تو بغلم بود. موهاشو کنار زدم و لبخند زدم. بوسه ای به لباش زدم و بیدار شد
+اومم. ددی؟
_ددی؟ عام.. بله؟
+میشه دوباره انجامش بدی؟
_لبخند) اوهوم
صورتشو گرفتم و بوسیدمش... بعد از 5 مین جدا شدیم... ولی... متوجه بوی خاصی شدم
_ا.ت... این بو...
+چیه؟
_ما که جفتمون... ومپایریم! پس بوی انسان از کجا میاد...
+منظورت...
_تبدیل شو
+باشه...
هیون! نمیتونم...
_نفس راحت) خدارو شکر...
+چه اتفاقی افتاده...
_تو انسان شدی!(لبخند
+واقعا؟؟ دیگه ومپایر نیستم؟؟
_نه:)) مواظب باش خونتو نخورماا
+عاح... ددی؟؟
_ریز کردن چشم) چیه بیبی
+تو انسان نمیشی؟
_کاش میتونستم:)
+ولی... من میمیرم...
_شوک) وای نه...
+بیخیال... بیا از زمان باقی مونده لذت ببریم:) من تازه 18 سالمه ددی
_من منتظر تناسخت میمونم بیبی
+ولی ددی... من اون موقع تورو به یاد نمیارم!
_مهم نیست. تورو عاشق خودم میکنم
+اووو. چجوری؟
کمر ا.ت رو گرفتم و به خودم چسبوندم. دکمه های لباسمو باز کردم.
_میخوای بدونی... بیبی؟
+آره ددی. نشون بده چجوری منو عاشق خودت میکنی
لبخند زدم. لباسشو در آوردم و بدنشو با مارک های بنفش پر کردم
+عاح ددی... تو فوق العاده ای!
ویو خودم😅❣
بعد از این اتفاقات ا.ت و هیونجین باهم زندگی کردن و ا.ت به خاک سپرده شد...
هیونجین سال ها منتظر ا.ت موند تا یک روز...
*ا.ت ویو*
داشتم از پیاده رو رد میشدم که یه نفرو دیدم... با دیدنش اشک تو چشمام جمع شد.. ولی.. چرا؟ وقتی اون آدم منو دید گریش گرفت...
+آقا؟ چرا...
_ا.ت!(بغل کردن
+چیکار میکنین...
_میدونی... چندسال... منتظرت بودم؟؟ منم! هیونجین!
+هیونجین؟
انگار یه نوار از خاطرات از جلوی چشمام رد شد... اون زندگی قبلی من بود؟ کم کم این نوار واضح شد و من... اونو شناختم...
+هیون..جین!(گریه
_ا.ت... دل تنگت بودم!
پایان پارت آخر 🧀
اگر چرت شد ببخشید😞❤️🩹
۵.۶k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.