لجباز جذاب P4
لجباز_جذاب P4
کوک: گفتم برو بیرون
اون لحظه، لحظه مرگم بود که حتی نفس هم بزور میکشیدم و تنها کاری به ذهنم میرسید این بود که یا ازش عذرخواهی کنم و یا فرار که اونم...
جیمین رفت از اتاق بیرون و کوک انگار کلید داشت و در کلاس رو قفل کرد و اومد سمتم...
خیلی استرس داشتم...
نکنه بزنتم؟ نکنه اذیتم کنه؟ سواستفاده کنه چییییی؟
توی ذهنم پر سوال بود میخواد چیکار کنه باهام و از اونجایی که تهیونگ اونجا نبود ترس تمام وجود مو گرفته بود....
همینجوری که داشت میومد سمتم و اون نگاهیی که توی چشماش بود فقط ترسیده بودم که نزدیک بود گریم بگیره
کوک: نترس کاریت ندارم
ات: خب پس سمتم نیااااا
کوک: چرا؟
ات: چون دوست ندارم نزدیکم بشی
کوک: من کجام ترسناکه همه دوست دارن با من حرف بزنن اون وقت داری میگی سمتت نیام؟
ات: ببین هر حرفی داری از اونجا بزن خواهش میکنم
کوک: گفتم نترس کاریت ندارم بابا فقط میخوام باهات چند کلمه حرف بزنم همین
ات: خب از همونجا بگو
کوک: ببین من هیچ ترسی ندارم قرار نیست بکشمت!(خودشو کشت )
با نگاهی که بهش میکردم انگار فهمیده بود که میترسم و کاریش نمیسه کرد...
کوک: باشه باشه نمیام از همینجا سوالم و می پرسم...
ات: بپرس
کوک: چرا از من خوشت نمیاد؟
که یهو تهیونگ در زد...
تهیونگ: کوککک
کوک هم در روباز کرد و تهیونگ اومد داخل تا اینکه که تهیونگ اومد من از شدت ترس واسترسی که داشتم یهو چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم
ـــــــــــــــــــ
وقتی چشماموباز کردم توی درمانگاه مدرسه بودم
و کوک روی صندلی نشسته بود.... تهیونگ هم بعدش رسید و آیو دستمو گرفته بود
آیو: خوبی ات چیشده؟
کوک: خوبی؟
با سرم تکون دادم و گفتم خوبم اما هنوز میترسیدم و دوست داشتم نباشم و بهشون گفتم میخوام تنها باشم و اثری از تهیونگ نبود یعنی نفهمیده و منم میتونم در برم
تا اینکه آیو و کوک رفتن بیرون
کنار یه پنجره دیدمو سری رفتم صندلی رو گذاشتم و رفتم بالا میخواستم پامو بزارم که یک نفر پامو گرفت..
کوک: گفتم برو بیرون
اون لحظه، لحظه مرگم بود که حتی نفس هم بزور میکشیدم و تنها کاری به ذهنم میرسید این بود که یا ازش عذرخواهی کنم و یا فرار که اونم...
جیمین رفت از اتاق بیرون و کوک انگار کلید داشت و در کلاس رو قفل کرد و اومد سمتم...
خیلی استرس داشتم...
نکنه بزنتم؟ نکنه اذیتم کنه؟ سواستفاده کنه چییییی؟
توی ذهنم پر سوال بود میخواد چیکار کنه باهام و از اونجایی که تهیونگ اونجا نبود ترس تمام وجود مو گرفته بود....
همینجوری که داشت میومد سمتم و اون نگاهیی که توی چشماش بود فقط ترسیده بودم که نزدیک بود گریم بگیره
کوک: نترس کاریت ندارم
ات: خب پس سمتم نیااااا
کوک: چرا؟
ات: چون دوست ندارم نزدیکم بشی
کوک: من کجام ترسناکه همه دوست دارن با من حرف بزنن اون وقت داری میگی سمتت نیام؟
ات: ببین هر حرفی داری از اونجا بزن خواهش میکنم
کوک: گفتم نترس کاریت ندارم بابا فقط میخوام باهات چند کلمه حرف بزنم همین
ات: خب از همونجا بگو
کوک: ببین من هیچ ترسی ندارم قرار نیست بکشمت!(خودشو کشت )
با نگاهی که بهش میکردم انگار فهمیده بود که میترسم و کاریش نمیسه کرد...
کوک: باشه باشه نمیام از همینجا سوالم و می پرسم...
ات: بپرس
کوک: چرا از من خوشت نمیاد؟
که یهو تهیونگ در زد...
تهیونگ: کوککک
کوک هم در روباز کرد و تهیونگ اومد داخل تا اینکه که تهیونگ اومد من از شدت ترس واسترسی که داشتم یهو چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم
ـــــــــــــــــــ
وقتی چشماموباز کردم توی درمانگاه مدرسه بودم
و کوک روی صندلی نشسته بود.... تهیونگ هم بعدش رسید و آیو دستمو گرفته بود
آیو: خوبی ات چیشده؟
کوک: خوبی؟
با سرم تکون دادم و گفتم خوبم اما هنوز میترسیدم و دوست داشتم نباشم و بهشون گفتم میخوام تنها باشم و اثری از تهیونگ نبود یعنی نفهمیده و منم میتونم در برم
تا اینکه آیو و کوک رفتن بیرون
کنار یه پنجره دیدمو سری رفتم صندلی رو گذاشتم و رفتم بالا میخواستم پامو بزارم که یک نفر پامو گرفت..
۱۳.۶k
۲۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.