🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۶۲ (عرفان)
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۶۲ #(عرفان)
رویابالبخند قشنگی نگام میکرد ...منظورمن از مریضی عشق بود...
امیر امد.. نگاهی به جلویی من انداخت وگفت:
-نمکاروچراریختی ؟؟
رویا زودتر ازمن گفت:
-میگم مریضی؟؟ میگه آره از مریضیمم امیرم گرفته راست میگه؟؟.امیرخندیدوبه من نگاه کرد...
-حالا مریضیت چی هست که به منم انتقال دادی؟
به رویاوخودش اشاره کردموحساب کاردستش امد.رویاتای ابروشو بالا داد وگفت؛
-چرارمزی حرف میزنین بگین منم بدونم
-چیزی نیست خانومی این داداش من یکم خله..
-خولیم به تو رفته دیگه...
از جام بلند شدم..
امیرورویاباهم گفتن کجا؟؟
-خونه دخترآقای شجاع همین الان پی ام دادبیابرات قورمه پختم..دوتایی خندیدن..میرم ببینم این غذاچیشدروده کوچیکه حمله کرده به روده بزرگه....
-سلام معین خان پس این غذای ماچیشد.مردیم ازگرسنگی؟؟
-شرمنده داداش که معطل شدی الان میاریم این آشپزمون یکم دیر امده.توبروبشین جان دل الان .میگم بیارن..
سرمر تکون دادمو سمت میز راه افتادم....چنددقیقه بعد غذاروآوردن..
-داداش عرفان وداداش امیر بازم ببخشید که دیرشد..خانوم شماهم ببخشید..
-حرفی نیست داش معین انشالله عروسیم جبران میکنم...غذاکه دیرخوردی..همه خندیدن..معین خندیدوگفت:
-انشالله دومادبشی.. اصلا تو غذاهم به مانده..
-قربونت..
روکرد سمت منو گفت:
-ایشون نامزدته..لقمه پریدتوگلوم..شروع کردم به سرفه کردن امیرزدبه پشتم..
-آرومترباباغذاکه فرارنمیکنه..نگاهی به رویاانداختم ..
-نه داداش نامزدم نیست آبجیمه..
-آهان خداحفظشون کنه من دیگه برم ..اینو گفت ورفت..
روی تخت درازکشیدم..
-عرفان میخوام به رویابگم که دوستش دارم..الان دیگه مطمعنم که میخوامش..بعدش بهش پیشنهادازدواج میدم....
حسادت لعنتی کل وجودمو پرکرد ..مطمعن بودم رویابه امیر جواب رد نمیده..امیر هیچی کم نداشت..
-بنظرت بهم جواب مثبت میده؟؟
-معلومه که جواب مثبت میده توهیچی کم نداری ازخداشم باشه..یکی مثل تو داره بهش پیشنهاد میده..مرد باعُرضه...هیکل گوریلی..همچی تموم
-زهرمارمولک بازتوگفتی گوریل..از روتخت بلند شدم امیر سمتم یورش آورد.اگه بخوای بزنی نفرینت میکنم میدونی که آه مادر زودمیگیره...امیرخندیدوگفت:
-بااین کاراوزبون بازیت مامان وبابارو جذب خودت کردی ..مامانم هرروز میگه این عرفان ورپریده کجاست چندوقته به ماسرنزده.تا یه چیز بد راجبت میگم انگار که این پرو پسرشه همچین ازش طرفداری میکنه..خندیدم وگفتم:
-نوکرشونم ...حسودیت میشه آخی..
-گمشو بابا..راستی فرداشب به افتخارورود تک دخترشون آرشین خانم میخوان یه جشن بگیرن..
-عه آرشین خله داره میاد شیش ساله ندیدیمش .
-آره یادته چقدرسربه سرش میذاشتیم..زبون درازهمه روبه مامان میگفت مامان جای توهم منوتنبیه میکرد
نویسنده:S..m..a..E
رویابالبخند قشنگی نگام میکرد ...منظورمن از مریضی عشق بود...
امیر امد.. نگاهی به جلویی من انداخت وگفت:
-نمکاروچراریختی ؟؟
رویا زودتر ازمن گفت:
-میگم مریضی؟؟ میگه آره از مریضیمم امیرم گرفته راست میگه؟؟.امیرخندیدوبه من نگاه کرد...
-حالا مریضیت چی هست که به منم انتقال دادی؟
به رویاوخودش اشاره کردموحساب کاردستش امد.رویاتای ابروشو بالا داد وگفت؛
-چرارمزی حرف میزنین بگین منم بدونم
-چیزی نیست خانومی این داداش من یکم خله..
-خولیم به تو رفته دیگه...
از جام بلند شدم..
امیرورویاباهم گفتن کجا؟؟
-خونه دخترآقای شجاع همین الان پی ام دادبیابرات قورمه پختم..دوتایی خندیدن..میرم ببینم این غذاچیشدروده کوچیکه حمله کرده به روده بزرگه....
-سلام معین خان پس این غذای ماچیشد.مردیم ازگرسنگی؟؟
-شرمنده داداش که معطل شدی الان میاریم این آشپزمون یکم دیر امده.توبروبشین جان دل الان .میگم بیارن..
سرمر تکون دادمو سمت میز راه افتادم....چنددقیقه بعد غذاروآوردن..
-داداش عرفان وداداش امیر بازم ببخشید که دیرشد..خانوم شماهم ببخشید..
-حرفی نیست داش معین انشالله عروسیم جبران میکنم...غذاکه دیرخوردی..همه خندیدن..معین خندیدوگفت:
-انشالله دومادبشی.. اصلا تو غذاهم به مانده..
-قربونت..
روکرد سمت منو گفت:
-ایشون نامزدته..لقمه پریدتوگلوم..شروع کردم به سرفه کردن امیرزدبه پشتم..
-آرومترباباغذاکه فرارنمیکنه..نگاهی به رویاانداختم ..
-نه داداش نامزدم نیست آبجیمه..
-آهان خداحفظشون کنه من دیگه برم ..اینو گفت ورفت..
روی تخت درازکشیدم..
-عرفان میخوام به رویابگم که دوستش دارم..الان دیگه مطمعنم که میخوامش..بعدش بهش پیشنهادازدواج میدم....
حسادت لعنتی کل وجودمو پرکرد ..مطمعن بودم رویابه امیر جواب رد نمیده..امیر هیچی کم نداشت..
-بنظرت بهم جواب مثبت میده؟؟
-معلومه که جواب مثبت میده توهیچی کم نداری ازخداشم باشه..یکی مثل تو داره بهش پیشنهاد میده..مرد باعُرضه...هیکل گوریلی..همچی تموم
-زهرمارمولک بازتوگفتی گوریل..از روتخت بلند شدم امیر سمتم یورش آورد.اگه بخوای بزنی نفرینت میکنم میدونی که آه مادر زودمیگیره...امیرخندیدوگفت:
-بااین کاراوزبون بازیت مامان وبابارو جذب خودت کردی ..مامانم هرروز میگه این عرفان ورپریده کجاست چندوقته به ماسرنزده.تا یه چیز بد راجبت میگم انگار که این پرو پسرشه همچین ازش طرفداری میکنه..خندیدم وگفتم:
-نوکرشونم ...حسودیت میشه آخی..
-گمشو بابا..راستی فرداشب به افتخارورود تک دخترشون آرشین خانم میخوان یه جشن بگیرن..
-عه آرشین خله داره میاد شیش ساله ندیدیمش .
-آره یادته چقدرسربه سرش میذاشتیم..زبون درازهمه روبه مامان میگفت مامان جای توهم منوتنبیه میکرد
نویسنده:S..m..a..E
۳۳.۱k
۲۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.