پارت31:
#پارت31:
ارمیا از جاش بلند شد و گفت:
- سامی... سپهر بیرون منتظرتم!
با بابا دست داد و از اتاق بیرون رفت.
سریع رو به بابا برگشتم و گفتم:
-بابا من اصلاً به این خونواده اعتماد ندارم. نباید به این زودیا بهش اعتماد می کردی.
بابا از پشت میز بلند شد و کنارم روی مبل نشست. دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
- نگران نباش! پسر خوبیه نمی تونه ظلمی که باباش در حق بقیه کرده رو ببینه! مشکل ما با داریوش بود. خودت هم گفتی که از کارهای داریوش خبر نداشت یعنی به تازگی این موضوع رو فهمیده.
به چشم های آرامش بخشش خیره شدم و گفتم:
-من فقط نگران اینم که زحمات چند سالم رو به باد بده!
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
- نگران نباش پسرم! حالا هم برو و چیز های لازم رو برای ارمیا توضیح بده.
از جام بلند شدم و گفتم:
- چشم بابا!
از اتاق بابا بیرون اومدم. چشمم به ارمیا که گوشه ای منتظر ایستاده بود، افتاد. به سمتش رفتم و گفتم:
- بله کاری داشتی؟
ارمیا لبخند کمرنگی زد و گفت:
- هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که بهترین دوستم و همدست بابام یه پلیس باشه!
مکثی کرد و گفت:
- راستی سام.. اه هی یادم می ره! سپهر چرا اسمت رو عوض کردی؟
اخمی کردم و گفتم:
- چون ممکن بود لو برم!
انگشت اشارم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
- ببین! بفهمم اینا همش بازیه! بد می زنمت زمین! دیگه خود دانی.
ارمیا دستش رو در گردنم انداخت و گفت:
- نترس اقا پلیسه من از این جرعتا ندارم!
باز همون ارمیا خل شده بود. بی توجه به حرفش دستش رو پس زدم و گفتم:
- دنبالم بیا!
باهم به سمت اتاقم رفتم تو راه سروان کریمی برام احترام نظامی گذاشت و گفت:
- سرگرد! پوشه ها رو روی میزتون گذاشتم.
باشه ای گفتم و به راهم ادامه دادم.
ارمیا متفکر گفت:
- پس سرگردی!
سرم رو تکون دادم و در اتاق رو باز کردم. وارد اتاق شدم و به سمت میزم که گوشه یی از اتاق بود رفتم.
ارمیا روی مبل چرمی که جلوی میزم بود، نشست و گفت:
- خب الان چه چیزایی باید به من بگی؟
ارمیا از جاش بلند شد و گفت:
- سامی... سپهر بیرون منتظرتم!
با بابا دست داد و از اتاق بیرون رفت.
سریع رو به بابا برگشتم و گفتم:
-بابا من اصلاً به این خونواده اعتماد ندارم. نباید به این زودیا بهش اعتماد می کردی.
بابا از پشت میز بلند شد و کنارم روی مبل نشست. دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
- نگران نباش! پسر خوبیه نمی تونه ظلمی که باباش در حق بقیه کرده رو ببینه! مشکل ما با داریوش بود. خودت هم گفتی که از کارهای داریوش خبر نداشت یعنی به تازگی این موضوع رو فهمیده.
به چشم های آرامش بخشش خیره شدم و گفتم:
-من فقط نگران اینم که زحمات چند سالم رو به باد بده!
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
- نگران نباش پسرم! حالا هم برو و چیز های لازم رو برای ارمیا توضیح بده.
از جام بلند شدم و گفتم:
- چشم بابا!
از اتاق بابا بیرون اومدم. چشمم به ارمیا که گوشه ای منتظر ایستاده بود، افتاد. به سمتش رفتم و گفتم:
- بله کاری داشتی؟
ارمیا لبخند کمرنگی زد و گفت:
- هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که بهترین دوستم و همدست بابام یه پلیس باشه!
مکثی کرد و گفت:
- راستی سام.. اه هی یادم می ره! سپهر چرا اسمت رو عوض کردی؟
اخمی کردم و گفتم:
- چون ممکن بود لو برم!
انگشت اشارم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
- ببین! بفهمم اینا همش بازیه! بد می زنمت زمین! دیگه خود دانی.
ارمیا دستش رو در گردنم انداخت و گفت:
- نترس اقا پلیسه من از این جرعتا ندارم!
باز همون ارمیا خل شده بود. بی توجه به حرفش دستش رو پس زدم و گفتم:
- دنبالم بیا!
باهم به سمت اتاقم رفتم تو راه سروان کریمی برام احترام نظامی گذاشت و گفت:
- سرگرد! پوشه ها رو روی میزتون گذاشتم.
باشه ای گفتم و به راهم ادامه دادم.
ارمیا متفکر گفت:
- پس سرگردی!
سرم رو تکون دادم و در اتاق رو باز کردم. وارد اتاق شدم و به سمت میزم که گوشه یی از اتاق بود رفتم.
ارمیا روی مبل چرمی که جلوی میزم بود، نشست و گفت:
- خب الان چه چیزایی باید به من بگی؟
۱۹.۴k
۰۱ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.