تبهکار قهرمان...
پارت7
.
.
.
.
صداهای عجیبی از خود در می آوردند انگار داشتند رمزی باهم حرف میزدند که ناگهان در حین حرف زدن هایشان متوجه چیزی شدم.
هی، تو دیگه از کدوم منطقه اومدی؟>>
من با تعجب نگاه میکردم و فکر میکردم!
سوال سختی بود زیرا تک تک کلماتی که به زبان میآوردم سرنوشتم را رقم میزد.
هر چی فکر میکردم چیزی به ذهنم نمی رسید .
که با صدای خشن و بلند پشت سرم رشته ی افکارم پاره شد
و او شروع به حرف زدن کرد:
<<پرسید تو از کجا اومدییی>>
من.. من.. از خونه اومدم...
خنده های بلندی بین آنها شکل گرفت..
و گفتند << دیگه اونجا خونت نیست..
به خونه ی جدیدت خوش اومدی دختر! >>
من با تعجب بهشون خیره شده بودم..
یعنی قراره با من چیکار کنند؟
چه بلایی قراره سرم بیاد؟
اینجا قراره ازم کار بکشن؟
ترجیح میدم کار بکشن تا اینکه کشته بشم،
هر چند زندگی بیهوده ای داشتم.
هرچه بیشتر فکر میکردم امیدم نسبت به زندگی و زنده موندن کمتر میشد؛
ناگهان یکیشون با یک حرکت دستان من رو از پشت باز کرد.. در تعجب بودم که من 10 دقیقه در تلاش برای باز کردن آن بودم اما حتی نتوانستم گره ای از آن را باز کنم.
از جایم بلند شدم که بعد آن هیولا دستش را روی شانه ام گذاشت و انگشتانش حداقل تا روی زانو هایم بود!
و نوک انگشتانش مانند خار درون بدنم فرو میرفت،
او من را به سمت در خروجی میکشید،
وقتی وارد سالن اصلی شدم و از تعجب دهانم باز مانده بود!
انگار در دنیای دیگری بودم...
مایل به ادامه؟؟.
https://wisgoon.com/deku22
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.