پارت -18-
پارت -18-
چقدر خندیدم سره اینکه بلد نبود با گوشی کار کنه خودم یادش دادم هنوزم خوبلد نیست کار کنه 🤣پی دادم سلام بی من خوشمیگذره سریع سین کرد (سلام اصلا هم خوش نمیگذره هنوز با این گوشی لعنتی مشکل دارم) 🤣وای از خنده دیگه داشتم پتو رو گاز میزدم نوشت(میتونی حرف بزنی؟)نوشتم اره فداتشم یهو گوشیم زنگ خورد خیلی جلو جلو خودمو گرفتم که نخندم و گفتم سلام نفسم و....
امروز از صبح اعصابم داغونه مامانمم گیر داده میگه یکی زنگ زده میخوان بیان خواستگاری یکی نیست بگه من خودم کم بدبختی دارم خاستگاری دیگه چیه اخه این وسط مادره من
یهو در زده شد و مامانم اومد تو یه دست لباسه مجلسی شیک گذاشت رو تختم و گفت دخترم اینو برا امشب بپوش برگشتم گفتم مامان جان شما اصلا اونای که قراره بیان و رو میشناسی گفت دخترم اشکالش چیه خب اشنا میشیم وااای دیگه دارم دیونه میشممم و حالته عصبی گفتم باشه میپوشم مامانمم بی حرف از اتاق رفت بیرون سرمو گرفتم بینه دستام خدایا من سمیرو دوست دارم اما نزدیکه یک هفته اس ازش خبر ندارم دره خونشونم رفتم اما نبود هزار تا پیام دادم زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود یعنی چی شده هم نگران بودم هم دلخور اصلا نفهمیدم کی صورتم خیس شد از اشک با خودم گفتم به درک که نمیاد به درک که نیست بلند شدم رفتم حموم و ابه سرد رو باز کردم و با لباس رفتم زیرش تنم دیگه یخ کرده بود که از زیرش اومدم بیرون اخیش یکم اروم شدم نگاه به ساعت کردم 8بود الانه که برسن رفتم لباسامو پوشیدم و یه ارایشه ملایم کردم که مامانم اومد تو گفت گل دخترم چه خوشگل شدی تو الهی مامان فداتشه اشک تو چشماش جمع شد و پیشونیمو بوسید مامان از دلم خبر نداری که اگه خبر داشتی دله به حالم میسوخت با مامان رفتیم تو اشپزخونه و نشستم رو صندی یهو زنگ در زده شد ارتین رفت درو باز کرد و من اصلا مشتاقه دیدنشون نبودم همینجوری رو صندلی تو اشپز خونه نشسته بودم از صداشون فهمیدم اومدن تو بعده فکر کنم 10دقیقه مامانم صدام زد لباسامو مرتب کردم و سینی چای رو بردم بیرون سرم پایین بود اصلا دلم نمیخواس ببینمشون اول به پیره مردی که رو اولین صندلی نشسته بود تعارف کردم چهره اش خیلی نورانی وتو دل برو بود بعد به پدرو مادرم بعدم به ارتین وقتی رسیدم به اون پسره خم شدم که تعارف کنم دیدم حس کردم زول زده بهم سرمو بلند کردم قلبم ایستاد اره خودش بود سمیر بود واز خدای من چقدر خوشتیپ شده بود چرا بهم نگفته بود اخه به خودم اومدم که چای رو برداشته بود داشت قند برمیداشت سینی رو گذاشتم رو میزو رفتم کناره مامانم نشستم زیر چشمی نگاهش کردم خدایا صدای دلمو شنیدی اصلا نفهمیدم چیاگفتن فقط صدای باباموشنیدم که گفت دخترم اقای مقدم رو راهنمای کن به اتاقت تو دلم گفتم بابا
چقدر خندیدم سره اینکه بلد نبود با گوشی کار کنه خودم یادش دادم هنوزم خوبلد نیست کار کنه 🤣پی دادم سلام بی من خوشمیگذره سریع سین کرد (سلام اصلا هم خوش نمیگذره هنوز با این گوشی لعنتی مشکل دارم) 🤣وای از خنده دیگه داشتم پتو رو گاز میزدم نوشت(میتونی حرف بزنی؟)نوشتم اره فداتشم یهو گوشیم زنگ خورد خیلی جلو جلو خودمو گرفتم که نخندم و گفتم سلام نفسم و....
امروز از صبح اعصابم داغونه مامانمم گیر داده میگه یکی زنگ زده میخوان بیان خواستگاری یکی نیست بگه من خودم کم بدبختی دارم خاستگاری دیگه چیه اخه این وسط مادره من
یهو در زده شد و مامانم اومد تو یه دست لباسه مجلسی شیک گذاشت رو تختم و گفت دخترم اینو برا امشب بپوش برگشتم گفتم مامان جان شما اصلا اونای که قراره بیان و رو میشناسی گفت دخترم اشکالش چیه خب اشنا میشیم وااای دیگه دارم دیونه میشممم و حالته عصبی گفتم باشه میپوشم مامانمم بی حرف از اتاق رفت بیرون سرمو گرفتم بینه دستام خدایا من سمیرو دوست دارم اما نزدیکه یک هفته اس ازش خبر ندارم دره خونشونم رفتم اما نبود هزار تا پیام دادم زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود یعنی چی شده هم نگران بودم هم دلخور اصلا نفهمیدم کی صورتم خیس شد از اشک با خودم گفتم به درک که نمیاد به درک که نیست بلند شدم رفتم حموم و ابه سرد رو باز کردم و با لباس رفتم زیرش تنم دیگه یخ کرده بود که از زیرش اومدم بیرون اخیش یکم اروم شدم نگاه به ساعت کردم 8بود الانه که برسن رفتم لباسامو پوشیدم و یه ارایشه ملایم کردم که مامانم اومد تو گفت گل دخترم چه خوشگل شدی تو الهی مامان فداتشه اشک تو چشماش جمع شد و پیشونیمو بوسید مامان از دلم خبر نداری که اگه خبر داشتی دله به حالم میسوخت با مامان رفتیم تو اشپزخونه و نشستم رو صندی یهو زنگ در زده شد ارتین رفت درو باز کرد و من اصلا مشتاقه دیدنشون نبودم همینجوری رو صندلی تو اشپز خونه نشسته بودم از صداشون فهمیدم اومدن تو بعده فکر کنم 10دقیقه مامانم صدام زد لباسامو مرتب کردم و سینی چای رو بردم بیرون سرم پایین بود اصلا دلم نمیخواس ببینمشون اول به پیره مردی که رو اولین صندلی نشسته بود تعارف کردم چهره اش خیلی نورانی وتو دل برو بود بعد به پدرو مادرم بعدم به ارتین وقتی رسیدم به اون پسره خم شدم که تعارف کنم دیدم حس کردم زول زده بهم سرمو بلند کردم قلبم ایستاد اره خودش بود سمیر بود واز خدای من چقدر خوشتیپ شده بود چرا بهم نگفته بود اخه به خودم اومدم که چای رو برداشته بود داشت قند برمیداشت سینی رو گذاشتم رو میزو رفتم کناره مامانم نشستم زیر چشمی نگاهش کردم خدایا صدای دلمو شنیدی اصلا نفهمیدم چیاگفتن فقط صدای باباموشنیدم که گفت دخترم اقای مقدم رو راهنمای کن به اتاقت تو دلم گفتم بابا
۱۱.۴k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲