هر دو نفسنفس میزدند فضا پر از حس عجیبی شده بود که هیچکدام از ...

...



هر دو نفس‌نفس می‌زدند. فضا پر از حس عجیبی شده بود که هیچ‌کدام از آن‌ها تا به حال تجربه نکرده بودند. نفس‌های گرمشان هنوز روی پوست یکدیگر حس می‌شد، اما حالا که لحظه‌ی دیوانگی‌شان تمام شده بود، سکوت سنگینی بینشان افتاد.

هانا از شدت خجالت نمی‌توانست چشمانش را بالا بیاورد. قلبش هنوز به شدت می‌تپید و گونه‌هایش از گرما سرخ شده بودند. سریع سرش را پایین انداخت و موهای طلایی‌اش را جلو آورد تا چشمان آبی درخشانش را از دید جیمین مخفی کند.

جیمین که هنوز دست‌هایش کنار صورت هانا بود، به رفتار او خیره شد. اخم کوچکی روی پیشانی‌اش نشست. چرا هانا این‌طور از او فرار می‌کرد؟ چرا نگاهش را پنهان می‌کرد؟

یک فکر مثل خنجری در ذهنش فرو رفت. نکنه پشیمون شده؟ نکنه از این بوسه بدش اومده؟

این فکر جیمین را عصبی کرد. اخمش عمیق‌تر شد و دستانش را از روی صورت هانا برداشت. کمی عقب رفت و صدایش جدی شد:

"تو… از این کار بدت اومد؟"


هانا با شنیدن این حرف سرش را با سرعت بالا آورد. چشمانش پر از تعجب بود. جیمین از این حرفی که زد جدی بود؟

"چی؟" صدایش لرزان بود.


جیمین دست‌هایش را توی جیبش فرو برد و نگاهش را از هانا گرفت:

"گفتم… پشیمون شدی؟"


هانا گیج شده بود و سعی کرد وضعیت را جمع کند، دست‌هایش را با استرس تکان داد و با صدایی که کمی لرزش داشت گفت:

"نه، نه! من پشیمون نشدم! فقط… فقط خجالت کشیدم!"


جیمین به سختی سعی کرد جدیتش را حفظ کند، اما برق شیطنت در چشمانش جمع شده بود. هانا با آن حالت دستپاچه و صورت سرخ‌شده، چیزی نبود جز یک صحنه‌ی کیوت که هر لحظه ممکن بود جیمین را به خنده بیندازد. اما به خودش مسلط شد، نگاهش را جدی کرد و آرام گفت:

"اگه پشیمون نیستی، ثابت کن."


هانا با تعجب به او خیره شد. پلک زد، دوباره پلک زد، و بعد متوجه شد که جیمین کاملاً جدی است.

"چـ… چطوری باید این کارو انجام بدم؟"


جیمین شانه‌ای بالا انداخت، با بی‌خیالی دست‌هایش را در جیبش فرو برد و با لحنی که معلوم بود از سر شیطنت است گفت:

"نمی‌دونم، خودت یه راهشو پیدا کن."


هانا سرجایش خشک شد. داشت شوخی می‌کرد، درست؟ اما جیمین همان‌طور با نگاهی منتظر و موذیانه به او خیره شده بود. انگار واقعاً منتظر یک حرکت بود. قلب هانا دوباره شروع به تند زدن کرد.

چطور باید ثابت می‌کرد؟ یعنی… یعنی باید دوباره ببوسدش؟!

صورتی که از قبل هم سرخ بود، حالا تقریباً داشت از گرما منفجر می‌شد. هانا نگاهش را دزدید و شروع کرد به فکر کردن. اما جیمین یک لحظه هم به او فرصت نداد که از این موقعیت فرار کند.


— ادامه دارد…
دیدگاه ها (۱)

...صورتی که از قبل هم سرخ بود، حالا تقریباً داشت از گرما منف...

... انگشتان جیمین آرام روی گونه‌های سرخ‌شده‌ی هانا کشیده شد،...

...اما جیمین، که حالا بیشتر از همیشه هانا را درک می‌کرد، متو...

...چند روز بعد______________________________بعد از چند روز د...

---### 💔 پارت چهاردهم: ات هنوز در آغوش جیمین بود. دست‌هایش م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط