تو اونو انتخاب کردی...؟ part ۳۰
داخل رفتن و کمی نشستن و حرف میزدن که جین از اتاق بیرون اومد ، بی توجه به کسایی که نشسته بودن شروع کرد به حرف زدن
جین با خیال اینکه فقط یونگی اونجاست سمت اشپزخونه رفت و یه لیوان اب برداشت
~ات خیلی داره ناراحتی میکنه واقعا براش نگرانم
شروع کرد به غر زدن
~کوک هم که عین خیالش نیست یه بار زنگ زد دیگه زنگ نزد، شاید اگه یه بار دیگه زنگ میزد بهش میگفتم بیاد تا ات رو ببی...
برگشت سمت اتاق بره که پسرا رو دید
اخمی کرد رو به یونگی
~کی اومدن که من نفهمیدم؟
یونگی بی توجه به سوالی که پرسید ادامه داد
•ات بهتره؟
~اره خوبه! جواب سوالمو بدید
کوک جرعتشو جمع کرد بلند شد سمت جین رفت
-هیونگ، من واقعا متاسفم اومدم اینجا تا همه چیز رو درست کنم، قول میدم جبران کنم
جین حق به جانب نگاهش میکرد
~چیکار میخوای بکنی؟
کوک سرش رو پایین گرفت
-ات اتاقه؟
~هوم
کوک به چشمای هیونگش نگاه کرد و سعی کرد راضیش کنه
-لطفا بزار باهاش حرف بزنم، میخوام کنارش باشم ؛گفتی حالش خوب نیست...
جین کلافه شده بود نمیتونست دربرابر مکنه ش مقاومت کنه
~ایش، باشه برو فقط زود بیا چیز بدی بهش نگیا!
کوک از شنیدن این حرف خوشحال شد سرش رو تکون داد و سریع به سمت اتاق رفت
جونگکوکویو:
چند تقه به در زدم که صدای گرفتش رو شنیدم
+جین هیونگ تویی؟بیا تو
در رو باز کردم که دیدم با بغض داره سعی میکنه اشکش رو پاک کنه
الان که منو میدید چه واکنشی داشت؟نمیزاشت نزدیکش بشم؟
سمتش برگشت که چشمای اشکیشو دیدم، نمیخواستم گریه کنه اذیت میشدم
بدتر از همه این بود که بخاطر من داره گریه میکنه!
ات ویو:
در به صدا دراومد ، جین رفته بود بیرون تا برام اب بیاره پس گفتم که بیاد داخل
در باز شد شخصی وارد شد با فکر اینکه جین هیونگه سریع اشکامو پاک کردم
سمتش برگشتم که کوک رو دیدم
اون، اون چطور فهمید اینجام؟؟پس یونگی و جین حواسشون کجا بود؟
همینطور بهش خیره شده بودم و چشمام بیشتر پر میشد
پسر لبخند ارامش بخشی زد و اروم نزدیک معشوقش شد
ات با چشماش حرکاتش رو دنبال میکرد و با چشمای اشکی نگاهش میکرد
کوک کنار تخت نشست دستشو روی دستاش گذاشت
ات ویو:
نشست روی تخت اومد دستمو بگیره کمی خودمو عقب کشیدم، مشخص بود نا امید شده سرشو پایین انداخت نفسش رو محکم بیرون فرستاد
-ات، میدونم منو نمیبخشی ولی لطفا ازم دوری نکن!
چیزی نمیگفتم و فقط خیره بودم تا بفهمم چیکار میخواد بکنه
سرشو بالا گرفت و به چشمام خیره شد، با دقت تک تک اجزای صورتش زیر نظر گرفتم
چقدر شکسته تر شده بود، همش بخاطر این اتفاق بود؟زیر چشماش گود افتاده بود و خسته به نظر میرسید
مثل همیشه مرتب بود اما خستگی رو میشد از چشماش خوند
-لطفا به حرفام گوشکن! وقتی...وقتی از پیشم رفتی من خیلی اذیت شدم ات، لطفا باهام اینکارو نکن اجازه بده که درستش کنیم
جین با خیال اینکه فقط یونگی اونجاست سمت اشپزخونه رفت و یه لیوان اب برداشت
~ات خیلی داره ناراحتی میکنه واقعا براش نگرانم
شروع کرد به غر زدن
~کوک هم که عین خیالش نیست یه بار زنگ زد دیگه زنگ نزد، شاید اگه یه بار دیگه زنگ میزد بهش میگفتم بیاد تا ات رو ببی...
برگشت سمت اتاق بره که پسرا رو دید
اخمی کرد رو به یونگی
~کی اومدن که من نفهمیدم؟
یونگی بی توجه به سوالی که پرسید ادامه داد
•ات بهتره؟
~اره خوبه! جواب سوالمو بدید
کوک جرعتشو جمع کرد بلند شد سمت جین رفت
-هیونگ، من واقعا متاسفم اومدم اینجا تا همه چیز رو درست کنم، قول میدم جبران کنم
جین حق به جانب نگاهش میکرد
~چیکار میخوای بکنی؟
کوک سرش رو پایین گرفت
-ات اتاقه؟
~هوم
کوک به چشمای هیونگش نگاه کرد و سعی کرد راضیش کنه
-لطفا بزار باهاش حرف بزنم، میخوام کنارش باشم ؛گفتی حالش خوب نیست...
جین کلافه شده بود نمیتونست دربرابر مکنه ش مقاومت کنه
~ایش، باشه برو فقط زود بیا چیز بدی بهش نگیا!
کوک از شنیدن این حرف خوشحال شد سرش رو تکون داد و سریع به سمت اتاق رفت
جونگکوکویو:
چند تقه به در زدم که صدای گرفتش رو شنیدم
+جین هیونگ تویی؟بیا تو
در رو باز کردم که دیدم با بغض داره سعی میکنه اشکش رو پاک کنه
الان که منو میدید چه واکنشی داشت؟نمیزاشت نزدیکش بشم؟
سمتش برگشت که چشمای اشکیشو دیدم، نمیخواستم گریه کنه اذیت میشدم
بدتر از همه این بود که بخاطر من داره گریه میکنه!
ات ویو:
در به صدا دراومد ، جین رفته بود بیرون تا برام اب بیاره پس گفتم که بیاد داخل
در باز شد شخصی وارد شد با فکر اینکه جین هیونگه سریع اشکامو پاک کردم
سمتش برگشتم که کوک رو دیدم
اون، اون چطور فهمید اینجام؟؟پس یونگی و جین حواسشون کجا بود؟
همینطور بهش خیره شده بودم و چشمام بیشتر پر میشد
پسر لبخند ارامش بخشی زد و اروم نزدیک معشوقش شد
ات با چشماش حرکاتش رو دنبال میکرد و با چشمای اشکی نگاهش میکرد
کوک کنار تخت نشست دستشو روی دستاش گذاشت
ات ویو:
نشست روی تخت اومد دستمو بگیره کمی خودمو عقب کشیدم، مشخص بود نا امید شده سرشو پایین انداخت نفسش رو محکم بیرون فرستاد
-ات، میدونم منو نمیبخشی ولی لطفا ازم دوری نکن!
چیزی نمیگفتم و فقط خیره بودم تا بفهمم چیکار میخواد بکنه
سرشو بالا گرفت و به چشمام خیره شد، با دقت تک تک اجزای صورتش زیر نظر گرفتم
چقدر شکسته تر شده بود، همش بخاطر این اتفاق بود؟زیر چشماش گود افتاده بود و خسته به نظر میرسید
مثل همیشه مرتب بود اما خستگی رو میشد از چشماش خوند
-لطفا به حرفام گوشکن! وقتی...وقتی از پیشم رفتی من خیلی اذیت شدم ات، لطفا باهام اینکارو نکن اجازه بده که درستش کنیم
۳۳.۹k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.