╭────────╮
╭────────╮
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی¹⁹
کنارش نشستم و گفتم:چرا انقدر دوستم داری؟
با گریه گفت:من دوست ندارم،
عــاشــقتــم
دستشو به سمت صورتم برد،لبشو به لبم نزدیک کرد و چشماشو بست،لبشو گذاشت روی لبم و شروع کرد به بوسیدن،چشمام سنگین شدن و آروم بستمشون،یهو بی حال روی کاناپه افتاد،دستمو گذاشتم روی لبم،از حرکت یهویش شوکه شده بودم.
بلند شدم و دستشو گرفتم و بلندش کردم،خیلی سنگین بود،به زور به سمت اتاقش بردم و روی تخت گذاشتمش.
____
داشتم صبحونه میخوردم،جونگ کوک در حالی که دستش روی سرش بود روی صندلی نشست و گفت:ســــــرم،دیشب چه اتفاقی افتاد؟
پرسیدم:یعنی یادت نمیاد؟
بعد کمی فکر کردن چشماش گرد شد و گونه هاش قرمز شد،لبشو گاز گرفت و سریع بلند شد و از خونه زد بیرون.
خندیدم و کیفمو برداشتم و به سمت دبیرستان رفتم.
تهیونگ توی حیاط روی صندلی نشسته بود و داشت کتاب میخوند،روبه روش ایستادم و گفتم:کلاس الان شروع میشه،چرا اینجا نشستی؟
کتابشو بست و بلند شد و گفت:توی کلاس سر و صدا زیاده،نمیتونم کتاب بخونم
لبخند زدم و گفتم:منم از جا های شلوغ خوشم نمیاد.
هر دو وارد کلاس شدیم،روی صندلی نشستم و کتابمو در آوردم،بورا به تهیونگ اشاره کرد و گفت:روش کراشی؟
دستمو گذاشتم زیر چونم و گفتم:نترس خانم،من روی کراش بقیه کراش نمیزنم
محکم زد روی شونم و گفت:آروم،میشنوه
یورام و آری به سمتمون اومدن،آری گفت:من و یورام دلمون برای شما سینگلا سوخت و تصمیم گرفتیم امروز شما رو همراهمون به شهربازی ببریم
بورا گفت:نیازی به دلسوزی شما نداریم ولی از بس نرفتیم بیرون چاره ای جز اومدن نداریم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐦𝐢𝐥𝐤
╰────────╯
شــــیــــرتــــــوتفـــــرنــــــگــــــی¹⁹
کنارش نشستم و گفتم:چرا انقدر دوستم داری؟
با گریه گفت:من دوست ندارم،
عــاشــقتــم
دستشو به سمت صورتم برد،لبشو به لبم نزدیک کرد و چشماشو بست،لبشو گذاشت روی لبم و شروع کرد به بوسیدن،چشمام سنگین شدن و آروم بستمشون،یهو بی حال روی کاناپه افتاد،دستمو گذاشتم روی لبم،از حرکت یهویش شوکه شده بودم.
بلند شدم و دستشو گرفتم و بلندش کردم،خیلی سنگین بود،به زور به سمت اتاقش بردم و روی تخت گذاشتمش.
____
داشتم صبحونه میخوردم،جونگ کوک در حالی که دستش روی سرش بود روی صندلی نشست و گفت:ســــــرم،دیشب چه اتفاقی افتاد؟
پرسیدم:یعنی یادت نمیاد؟
بعد کمی فکر کردن چشماش گرد شد و گونه هاش قرمز شد،لبشو گاز گرفت و سریع بلند شد و از خونه زد بیرون.
خندیدم و کیفمو برداشتم و به سمت دبیرستان رفتم.
تهیونگ توی حیاط روی صندلی نشسته بود و داشت کتاب میخوند،روبه روش ایستادم و گفتم:کلاس الان شروع میشه،چرا اینجا نشستی؟
کتابشو بست و بلند شد و گفت:توی کلاس سر و صدا زیاده،نمیتونم کتاب بخونم
لبخند زدم و گفتم:منم از جا های شلوغ خوشم نمیاد.
هر دو وارد کلاس شدیم،روی صندلی نشستم و کتابمو در آوردم،بورا به تهیونگ اشاره کرد و گفت:روش کراشی؟
دستمو گذاشتم زیر چونم و گفتم:نترس خانم،من روی کراش بقیه کراش نمیزنم
محکم زد روی شونم و گفت:آروم،میشنوه
یورام و آری به سمتمون اومدن،آری گفت:من و یورام دلمون برای شما سینگلا سوخت و تصمیم گرفتیم امروز شما رو همراهمون به شهربازی ببریم
بورا گفت:نیازی به دلسوزی شما نداریم ولی از بس نرفتیم بیرون چاره ای جز اومدن نداریم...
#فیک#رمان#جیمین#بی_تی_اس#شیر_توت_فرنگی#وی#تهیونگ#جونگکوک#شوگا#نامجون#جی_هوپ#جین#سناریو
۵.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.