ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۰۷
حالا زير كلي خاك بود. همه چیز عین برق و باد از مقابل چشمام میگذشت.. به دسته گل کنارم چنگ زدم و شاخه گلی رو در آوردم. داغون پرپرش کردم و روی خاکش ریختم و پردرد زمزمه کردم
الا : همه رفتن... همه... بابام... تو... حالا.. فقط من موندم.
چشمامو بستم و گفتم تنهای تنها نفس لرزوني کشیدم و گفتم دیگه هیچي براي از دست دادن ندارم. همه بوسیدنم و بغلم کردن و رفتن..
فقط من مونده بودم که کنار پلاکارد اسم مادرم روي زمين نشسته بودم و جیمین که دور تر از من ایستاده بود و نگاهم
میکرد. سینه ام خیلی سنگین بود. به زور بلند شدم..
خسته بودم. خيلي زياد دلم میخواست توی اغوش پدرم از این کابوس بیدار شم..عين بچگي هام..لرزون جلو رفتم که یهو پام لیز خورد و افتادم تو یه چاله... پردرد ناله کردم.. جیمین تند دوید سمتم و داد زد
جیمین :الا
و سریع و نگران دستم رو گرفت و کشیدم بالا. تند و هول شده دست به صورتم کشید وتك تك اجزاي بدنم رو وارسی کرد و لرزون گفت
جیمین : هیچی نشده..هيچي نشده..من
اینجام.. و تند دست به لباس کثیفم کشید تا اثرشو از بین ببره. وبي
پناه با ترس و درد خودمو عین یه گربه گرسنه مظلومانه کشیدم تو بغلش و صورتمو تو سینه اش فرو کردم.. دستشو انداخت دور و منو سفت به خودش فشرد و سرفه زد و غمگین گفت جیمین : من اینجام
اونقدر خسته بودم که حتي توان گریه کردن رو نداشتم. لرزون همونجور تو بغلش رو زمین نشستم. سریع همراهم نشست و دست به موهام کشید. لبامو محکم به هم فشردم تا در مقابل ریزش اشکام مقاومت کنم.
اما اشک تو چشمام جمع شد. چشمامو بستم که اروم روي صورتم جاري شد. سرمو به سینه اش فشرد و دست به کمرم کشید و پردرد گفت
جیمین: باهام حرف بزن؟ إلا .. خواهش میکنم..بذار صداتو بشنوم..
ناله پردردی کردم و به پیرهنش چنگ زدم نمیتونستم
انگار یکی داشت گلومو فشار میداد.. سرمو محکم تر به سینه فشرد و پردرد گفت جیمین:متاسفم..واسه از دست دادنت خيلي متاسفم..
چشمامو سفت و پردرد به هم فشار دادم. لباشو روی سرم گذاشت و کمرم رو نوازش کرد
جیمین :کاش میتونستم کاري کنم...ببخشید..ببخشید که کاری از دستم برنمیاد منو ببخش
اشكم بعديم هم جاري شد تا پیرهنش رو خیس کنه.. كمي همونجور تو اغوشش نگهم داشت که ارومم کنه و بعد با احتیاط و نرم بلندم کرد و عین کسی که عروسك ظريفي رو حمل کنه با ملاطفت سمت ماشینش بردم
در رو برام باز کرد و کمک کرد بشینم و در رو بست بيجون و خيلي داغون و خسته تو ماشین نشستم و کنارم با ارامش رانندگی میکرد.
سرمو به شیشه تکیه دادم و خيلي تلخ و جدي گفتم
الا:تو میدونستی امیدی به برگشت مادرم نیست و بازم بردیش به بیمارستان خصوصي و چنون هزینه اي رو تقبل کردي؟
هيچي نگفت.
( فصل سوم ) پارت ۴۰۷
حالا زير كلي خاك بود. همه چیز عین برق و باد از مقابل چشمام میگذشت.. به دسته گل کنارم چنگ زدم و شاخه گلی رو در آوردم. داغون پرپرش کردم و روی خاکش ریختم و پردرد زمزمه کردم
الا : همه رفتن... همه... بابام... تو... حالا.. فقط من موندم.
چشمامو بستم و گفتم تنهای تنها نفس لرزوني کشیدم و گفتم دیگه هیچي براي از دست دادن ندارم. همه بوسیدنم و بغلم کردن و رفتن..
فقط من مونده بودم که کنار پلاکارد اسم مادرم روي زمين نشسته بودم و جیمین که دور تر از من ایستاده بود و نگاهم
میکرد. سینه ام خیلی سنگین بود. به زور بلند شدم..
خسته بودم. خيلي زياد دلم میخواست توی اغوش پدرم از این کابوس بیدار شم..عين بچگي هام..لرزون جلو رفتم که یهو پام لیز خورد و افتادم تو یه چاله... پردرد ناله کردم.. جیمین تند دوید سمتم و داد زد
جیمین :الا
و سریع و نگران دستم رو گرفت و کشیدم بالا. تند و هول شده دست به صورتم کشید وتك تك اجزاي بدنم رو وارسی کرد و لرزون گفت
جیمین : هیچی نشده..هيچي نشده..من
اینجام.. و تند دست به لباس کثیفم کشید تا اثرشو از بین ببره. وبي
پناه با ترس و درد خودمو عین یه گربه گرسنه مظلومانه کشیدم تو بغلش و صورتمو تو سینه اش فرو کردم.. دستشو انداخت دور و منو سفت به خودش فشرد و سرفه زد و غمگین گفت جیمین : من اینجام
اونقدر خسته بودم که حتي توان گریه کردن رو نداشتم. لرزون همونجور تو بغلش رو زمین نشستم. سریع همراهم نشست و دست به موهام کشید. لبامو محکم به هم فشردم تا در مقابل ریزش اشکام مقاومت کنم.
اما اشک تو چشمام جمع شد. چشمامو بستم که اروم روي صورتم جاري شد. سرمو به سینه اش فشرد و دست به کمرم کشید و پردرد گفت
جیمین: باهام حرف بزن؟ إلا .. خواهش میکنم..بذار صداتو بشنوم..
ناله پردردی کردم و به پیرهنش چنگ زدم نمیتونستم
انگار یکی داشت گلومو فشار میداد.. سرمو محکم تر به سینه فشرد و پردرد گفت جیمین:متاسفم..واسه از دست دادنت خيلي متاسفم..
چشمامو سفت و پردرد به هم فشار دادم. لباشو روی سرم گذاشت و کمرم رو نوازش کرد
جیمین :کاش میتونستم کاري کنم...ببخشید..ببخشید که کاری از دستم برنمیاد منو ببخش
اشكم بعديم هم جاري شد تا پیرهنش رو خیس کنه.. كمي همونجور تو اغوشش نگهم داشت که ارومم کنه و بعد با احتیاط و نرم بلندم کرد و عین کسی که عروسك ظريفي رو حمل کنه با ملاطفت سمت ماشینش بردم
در رو برام باز کرد و کمک کرد بشینم و در رو بست بيجون و خيلي داغون و خسته تو ماشین نشستم و کنارم با ارامش رانندگی میکرد.
سرمو به شیشه تکیه دادم و خيلي تلخ و جدي گفتم
الا:تو میدونستی امیدی به برگشت مادرم نیست و بازم بردیش به بیمارستان خصوصي و چنون هزینه اي رو تقبل کردي؟
هيچي نگفت.
- ۴.۹k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط