ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۴۰۶
رو زمین نشوندم و به زور اب شيريني رو به خوردم داد. صداي دکتر رو از کمی دورتر شنیدم. انگار با جیمین بود من
..:خيلي متاسفم.. خدمتتون عرض کرده بودم که امیدي نیست..خودتون اصرار داشتین اینجا بستري شه و تحت مراقبت باشه..
لرزي به تنم افتاد و بیجون چشمامو بستم و سرمو به دیوار تکیه دادم.
اصلا نمیفهمیدم دور و برم چه خبره. حالم بد بود. خيلي بد..
یه گوله اتیش توي سينه ام بود که نفس کشیدنم رو سخت و دهنم رو بسته بود. دلم نمیخواست حرف بزنم با هیچ کس عين يه عروسك تو هر دستي ميچرخیدم..
سرم به دستم زدن بعد تو تختم توي خونه بودم،بعد نشونده بودم و داغون داشت لباسامو در میاورد گیج و منگ به دستای مردونه جیمین نگاه کردم
حلقه اش دستش بود. چرا دستش کرده؟ خیره شدم به حلقه اش که با غم گفت جیمین : باید مشکی بپوشي.. مراسم تدفينه الا..
تدفين؟ مراسم تدفین مامانم... تنها کسی که تو دنیا برام مونده بود رفته..
برای همیشه رفته..ذبا درد پوزخند زدم اروم بلند شد و پیرهن مشکی از کمد در آورد و سمتم نمیتونستم عکس العملي نشون بدم.. تمام وجودم درد میکرد و کسل بیجون بودم چرا انقدر خسته ام؟ چرا همه بدنم درد میکنه؟
قلبم.. قلبم بیشتر از هرجاي ديگه اي درد میکرد.. ضربه اي به در زده شد و اومد تو
نيكول : ميخواي من كمك كنم لباس عوض کنه؟
جیمین خيلي پردرد و خسته گفت جیمین : اره... لطفا...
صداش میلرزید. گرفت. لباس رو تو بغل نيكول انداخت و خيلي سريع رفت بیرون. بدون حرف تمام و کمال خودمو به نیکول سپردم تا لباس
مشكي تدفین مادرم رو تنم کنه و ببرتم بیرونداصلا نفهمیدم کي مراسم کلیسا تموم شد. خيلي بيحال و درمونده بالا سر قبر کنده شده و تابوت شيك مادرم وایستاده بودم دست لرزونم رو روي تابوتش کشیدم. خيلي شيك و گرون قیمت بود.. حتما کار جيمینه..
مامانم خوب و تو رفاه زندگی نکرد اما با تابوت گرونقيمتي رفت..
مسخره و درد اوره.. خواستم درشو باز کنم اما سفت بود.
میخواستم براي آخرين بار بيينمش.. فشار بيشتري وارد کردم که دستي نرم روی دستم قرار گرفت و كمك كرد بازش کنم
گرماي دستاشو خوب میشناختم..اخ.. مامانم...
تو پیرهن مشکي و با زيورالات شيكي تو تابوت خوابیده
بود. چقدر معصوم و زیبا به نظر میرسید.
الان که دیگه این زیور الات به دردش نمیخوره با درد گردنبند و انگشتر رو از دستش در آوردم
جیمین اروم گفت:الا...
با درد و خشك جواهرات رو ریختم تو بغلش
گرفت و حرفی نزد.. مراسمش خيلي خلوت بود..
من،جیمین آنالی، دنیل، نیکول ،فرد، جوزف کیت...
همه اونایی که تازه و به واسطه جیمین میشناختمشون بودن
( فصل سوم ) پارت ۴۰۶
رو زمین نشوندم و به زور اب شيريني رو به خوردم داد. صداي دکتر رو از کمی دورتر شنیدم. انگار با جیمین بود من
..:خيلي متاسفم.. خدمتتون عرض کرده بودم که امیدي نیست..خودتون اصرار داشتین اینجا بستري شه و تحت مراقبت باشه..
لرزي به تنم افتاد و بیجون چشمامو بستم و سرمو به دیوار تکیه دادم.
اصلا نمیفهمیدم دور و برم چه خبره. حالم بد بود. خيلي بد..
یه گوله اتیش توي سينه ام بود که نفس کشیدنم رو سخت و دهنم رو بسته بود. دلم نمیخواست حرف بزنم با هیچ کس عين يه عروسك تو هر دستي ميچرخیدم..
سرم به دستم زدن بعد تو تختم توي خونه بودم،بعد نشونده بودم و داغون داشت لباسامو در میاورد گیج و منگ به دستای مردونه جیمین نگاه کردم
حلقه اش دستش بود. چرا دستش کرده؟ خیره شدم به حلقه اش که با غم گفت جیمین : باید مشکی بپوشي.. مراسم تدفينه الا..
تدفين؟ مراسم تدفین مامانم... تنها کسی که تو دنیا برام مونده بود رفته..
برای همیشه رفته..ذبا درد پوزخند زدم اروم بلند شد و پیرهن مشکی از کمد در آورد و سمتم نمیتونستم عکس العملي نشون بدم.. تمام وجودم درد میکرد و کسل بیجون بودم چرا انقدر خسته ام؟ چرا همه بدنم درد میکنه؟
قلبم.. قلبم بیشتر از هرجاي ديگه اي درد میکرد.. ضربه اي به در زده شد و اومد تو
نيكول : ميخواي من كمك كنم لباس عوض کنه؟
جیمین خيلي پردرد و خسته گفت جیمین : اره... لطفا...
صداش میلرزید. گرفت. لباس رو تو بغل نيكول انداخت و خيلي سريع رفت بیرون. بدون حرف تمام و کمال خودمو به نیکول سپردم تا لباس
مشكي تدفین مادرم رو تنم کنه و ببرتم بیرونداصلا نفهمیدم کي مراسم کلیسا تموم شد. خيلي بيحال و درمونده بالا سر قبر کنده شده و تابوت شيك مادرم وایستاده بودم دست لرزونم رو روي تابوتش کشیدم. خيلي شيك و گرون قیمت بود.. حتما کار جيمینه..
مامانم خوب و تو رفاه زندگی نکرد اما با تابوت گرونقيمتي رفت..
مسخره و درد اوره.. خواستم درشو باز کنم اما سفت بود.
میخواستم براي آخرين بار بيينمش.. فشار بيشتري وارد کردم که دستي نرم روی دستم قرار گرفت و كمك كرد بازش کنم
گرماي دستاشو خوب میشناختم..اخ.. مامانم...
تو پیرهن مشکي و با زيورالات شيكي تو تابوت خوابیده
بود. چقدر معصوم و زیبا به نظر میرسید.
الان که دیگه این زیور الات به دردش نمیخوره با درد گردنبند و انگشتر رو از دستش در آوردم
جیمین اروم گفت:الا...
با درد و خشك جواهرات رو ریختم تو بغلش
گرفت و حرفی نزد.. مراسمش خيلي خلوت بود..
من،جیمین آنالی، دنیل، نیکول ،فرد، جوزف کیت...
همه اونایی که تازه و به واسطه جیمین میشناختمشون بودن
- ۴.۲k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط