42 Part
ا/ت: تو؟
جونگ کوک: اگه اجازه بدین، باهم بریم جایی.
ا/ت: برای چی؟ کجا؟
جونگ کوک: اگه بزاری، یه سوپرایز بمونه.
ا/ت: خب برای چی با تو؟ دلیلی نداره.
جونگ کوک سرش رو چرخوند و نگاهش رو از من گرفت.
جونگ کوک: البته که باید فکر اینجاش روهم میکردم.
دلم سوخت. واقعا اگه اون دوسم داره، با این کارا، دلش رو میشکنم. از یه ور دیگه، جونگ کوک واقعا آدم خوبیه. از بودن باهاش، احساس ناراحتی نمیکنم.
ا/ت: نه اصلا بیا باهم بریم مشکلی نیست.
جونگ کوک: واقعا؟ چنین حسی داری؟
ا/ت: مطمین باش.
...
میدونستم این فضایی که شکل گرفته بود، اصلا برای هیچ کدوم از ما راحت نبود. ایندفعه باید من کاری کنم.
ا/ت: چند دقیقه دیگه مونده؟
جونگ کوک: فکر کنم باید بپرسی چند ساعت مونده.
ا/ت: انقدر دوره؟
جونگ کوک: اگه خسته ای، میتونی بخوابی.
ا/ت: نه
به هرحال، تازه از خواب بلند شده بودم. داشتم به بیرون نگاه میکردم.
ساختمون ها و درخت ها. به آدم ها نگاه میکردم و مغازه ها.
عجیبه ولی نمیتونم دقت کنم. تمرکزم بهم ریخته.
باید روی تمام رفتارام دقت میکردم. چنین حالتی رو پیش هیچ کسی نداشتم به جز جونگ کوک. همش از دیروز شروع شد. همون موقع که اعتراف کرد. انگار که واقعی نبود و من هنوز نمیتونستم باورش کنم. شاید اینا به خاطر اینه که اصلا احساس نمیکنم کوک بهم چنین حسی داشته باشه. اون که به من دروغ نگفت؟
یه لحظه بچه ای رو دیدم که از دوچرخش افتاده. خیلی براش نگران شدم.
ا/ت: کوک یه لحظه نگه دار.
جونگ کوک: چی؟؟
ا/ت: دو دقیقه فقط. میگم نگه دار.
یکم جلوتر، ماشین رو نگه داشت و از ماشین پیاده شدم. زیادی فاصله ای با اون دختر بچه نداشتم. رفتم پیشش. دست و پاش زخمی شده بود.
ا/ت: خوبی؟
دختر: آره
ا/ت: ولی از دستت که داره خون میاد. یه لحظه صبر کن.
چسب زخمی رو از ته کیفم پیدا کردم و دستش رو گرفتم.
ا/ت: بفرما. ببخشید ولی دیگه چسب زخمی نداشتم. حتما زود برگرد خونه.
دختر: ممنون
لبخندی زد. کمک کردم تا بلند شه و ازش خداحافظی کردم. کوک، بیرون از ماشین درحال نگاه کردن به من بود. با چند قدم، بهش رسیدم.
جونگ کوک: داشتی چیکار میکردی؟
ا/ت: بهش کمک کردم.
چیز دیگه ای نگفت و برگشتیم داخل ماشین.
...
لایک
♥️
جونگ کوک: اگه اجازه بدین، باهم بریم جایی.
ا/ت: برای چی؟ کجا؟
جونگ کوک: اگه بزاری، یه سوپرایز بمونه.
ا/ت: خب برای چی با تو؟ دلیلی نداره.
جونگ کوک سرش رو چرخوند و نگاهش رو از من گرفت.
جونگ کوک: البته که باید فکر اینجاش روهم میکردم.
دلم سوخت. واقعا اگه اون دوسم داره، با این کارا، دلش رو میشکنم. از یه ور دیگه، جونگ کوک واقعا آدم خوبیه. از بودن باهاش، احساس ناراحتی نمیکنم.
ا/ت: نه اصلا بیا باهم بریم مشکلی نیست.
جونگ کوک: واقعا؟ چنین حسی داری؟
ا/ت: مطمین باش.
...
میدونستم این فضایی که شکل گرفته بود، اصلا برای هیچ کدوم از ما راحت نبود. ایندفعه باید من کاری کنم.
ا/ت: چند دقیقه دیگه مونده؟
جونگ کوک: فکر کنم باید بپرسی چند ساعت مونده.
ا/ت: انقدر دوره؟
جونگ کوک: اگه خسته ای، میتونی بخوابی.
ا/ت: نه
به هرحال، تازه از خواب بلند شده بودم. داشتم به بیرون نگاه میکردم.
ساختمون ها و درخت ها. به آدم ها نگاه میکردم و مغازه ها.
عجیبه ولی نمیتونم دقت کنم. تمرکزم بهم ریخته.
باید روی تمام رفتارام دقت میکردم. چنین حالتی رو پیش هیچ کسی نداشتم به جز جونگ کوک. همش از دیروز شروع شد. همون موقع که اعتراف کرد. انگار که واقعی نبود و من هنوز نمیتونستم باورش کنم. شاید اینا به خاطر اینه که اصلا احساس نمیکنم کوک بهم چنین حسی داشته باشه. اون که به من دروغ نگفت؟
یه لحظه بچه ای رو دیدم که از دوچرخش افتاده. خیلی براش نگران شدم.
ا/ت: کوک یه لحظه نگه دار.
جونگ کوک: چی؟؟
ا/ت: دو دقیقه فقط. میگم نگه دار.
یکم جلوتر، ماشین رو نگه داشت و از ماشین پیاده شدم. زیادی فاصله ای با اون دختر بچه نداشتم. رفتم پیشش. دست و پاش زخمی شده بود.
ا/ت: خوبی؟
دختر: آره
ا/ت: ولی از دستت که داره خون میاد. یه لحظه صبر کن.
چسب زخمی رو از ته کیفم پیدا کردم و دستش رو گرفتم.
ا/ت: بفرما. ببخشید ولی دیگه چسب زخمی نداشتم. حتما زود برگرد خونه.
دختر: ممنون
لبخندی زد. کمک کردم تا بلند شه و ازش خداحافظی کردم. کوک، بیرون از ماشین درحال نگاه کردن به من بود. با چند قدم، بهش رسیدم.
جونگ کوک: داشتی چیکار میکردی؟
ا/ت: بهش کمک کردم.
چیز دیگه ای نگفت و برگشتیم داخل ماشین.
...
لایک
♥️
۲۵.۲k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.