رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۳۶
#آراز
همینطوری توفرودگاه دنبال اشکان میگشتم،متوجه برخورد چیزی روی چمدونم شدم،سرموبه سمتش برگردوندم وبادیدن دختری که کلاه طوسی بافت روی سرش بودوموهای فرشبش دورش ریخته بود منویادش اندخت،یادکسی که روزوشبو ازم گرفته،کسی که شبا با خواباش سیر میکنم،کسی که با یادش قلب بیجنبم روبه تپش میندازه...
با بالا اوردن سرش سیخی داغ شدو فرورفت تو قلبم...نگاه سبزش وای که این نگاه روز وشب برام نزاشته...خواست چیزی بگه که کشی صداش کرد وانقدر من تو اون جنگل سبزغرق بودم که نفهمیدم از کجا رفت وحتا نفهمیدم اسمش چیه...برگشتم تا برم دنبالش ولی هرچی دوربرمونگاه کردم هیچ خبراز اون دختربا چشمای جنگلش با موهای شبش نبود...
باشنیدن صدای اشکان سرموبه سمتش برگردوندم.
اشکان:آراز
همدیگر رو در آغوش گرفتیم..
اشکان:کجا بودی داداش نمی دونی داداشت کسی رو نداره..اون گودزیلای،غول بیابونی عاشق شده ومنو تحویل نمی گیره.(منظورش از غول بیابونی و گودزیلا همون خوش هیکلیشه به دل نگیرین.)
-به درک که عاشق شد اون زشتوی خودم مگه مردم
از آغوش هم بیرون اومدیم وگفتم:
-چه خبرا؟
-سلامتی آقای اقیانوس آراز ععع ببخشید آرام(واسه چشاش اُکی)
از فرودگاه خارج شدیم و من درگیر اون دختر که از وقتی دیدمش این قلب برام نزاشته.
اشکان:خب داداش کجا برم؟برم خونه؟
-نه مامان که خونه نیست...بریم پیش زشتو..
آیفون زدم وبا دیدن خانوم کوچولومون لبخند رولبام اومد..
آدی:آ..راز
-جون آراز
آدی:آ..راز
-جانم..خانوم کوچولو
محکم بغلم کرد همینطوری که توبغل هم بودیم حرف میزدیم که صدای زشتو روشنیدم(کوفت،درد،زهرمار زشتوو خودتییی).
آدین:آ..راز..د..اداش
آدرینا از بغلم بیرون اومدو آدین به جاش اومد با بیرون اومدن آدین از آغوشم.
آدین:آخه داداش من میگفتی میومدم فرودگاه.
آراز:میخواستم سوپرایرت کنم ،تازه خودت..
با دیدن دختر روبه روم قلبم انگار می خواست بیرون بیاد..خیره چشمای سبزدخترک بودم..یعنی..خدایا ممکنه...این دختربا چشمای سبزبا موهای قهوایی خیلی شبیه همن...آدین که متوجه نگاه خیرم به دخترک شد..دست دخترکو گرفت و به سمتم اوندوگفت:
-خب آراز اینم نور نامزده داداشت..
دخترک که نگاه خیرمودیدسرشو پایین انداخت...با هر زوری که بود با همه سلام علیک کردم و به بهانه اینکه پرواز خسته کننده ای داشتم به سمت سرویس رفتم...
مقابل روشی وایستاده بودم دوتا دستام روی روشویی بود و خیره به آینه شدم چشماموبستم...
چشمای به رنگ جنگل بارگه های قهوایی که شیطنت موج میزنه...موهای فربه رنگ شبش...لب هایی به رنگ توت فرنگیش(بچه چون لبش صورتی بود میگه توت فرنگی)...بینی کوچیکش باابروی کلفتش که به صورت سفیدش خیلی میاد...قد ریزه میزش وهیکل جذابش...سنش هم انگاربه۱۳-۱۴میخورد...
اما این دخترک...
چشمای همونطور ولی با آرامش خاص وخواستنی که موج میزنه...موهای صاف به رنگ قهوایش...لب های سرخش که خدا دادی مانند سیب سرخ بودنند...و گونه های رنگ گرفته از خجالت...قدمتوسط و هیکل زیبا...پوست سفید،ابروهای کلفت،بینی کوچک همه و همه چهرشان مثل هم...وسنش هم به۱۶-۱۷میخورد...
یعنی خدایا...ممکنه که اون چیزیکه فکر میکنم باشه...نه..نه...امکان نداره...وای..
یعنی...
این دودختر...
...همزاد هم هستن...
...همزاد...
چشامو باز کردم دستموبه سمت شیر آب بردم ومشت اول از آب توی صورتم واکو شدن گریه های دخترک تو آغوشم...مشت دوم از آب تو صورتم واکو شدن حرف آدین«نامزده داداشت».مشت سوم از آب واکوشدن کلمه ای که هنوز نفهمیده بودم وجود خارجی داشت یانه«همزاد»
باشنیدن صدای در و بعد صدای آدین که گفت:
-داداش حالت خوبه؟
دروباز کردموبیرون اومدمو گفتم:
-آره فقط خستم..
خاله:برو بشین عزیزم الان به منیره جون میگم برات قهوه بیاره
توحال رفتیم،تمام تلاشموکردم که به دختره همون نور خیره نشم ولی دست خودم نبود وقتی میدیدمش احساس میکردم اون پیشمه...
سرم به شدت دردمیکرد نیاز شدیدی به استراحت داشتم وفکر کردن...همه متوجه حال خرابم شده بودن برای همین هیچ سوالی نمی پرسیدن...
آدین:داداش اگه حالت خیلی بده میتونی تو اتاق مهمان استراحت کنی.
-نه مرسی داداش..نیازی نیس
خاله:آره عزیزم از سرتاپات خستگی میباره ..برو الهی من قربونت برم...برواستراحت کن..
آدین:وا مامان باشع استراحت میکنه حالا چرا قربونش بری..مگه قربون این آقای اخموهم میرن...
اشکان:نه پس قربون پسر زشت،گوریل،غول بیابونی مثل توخاله جونممم بره.
بعدچنگی به صورتش زدوسرشو بالا برد مثل روبه خداگفت:
-عجب دوره زمونه ای شد آدماچقدر حسود شدن.
بعدروبه خاله کردوگفت:
-خاله بچه هات خیلی حسودن..نه به این پسرت که به داداشم حسودیش میشه که قربونش میدین نه به اون دخترتون که از حسودی کچل میشه وقتی با داداشش حرف میزنم...
آدرینا:ععع چرا دروغ میگی من کی به توحسودیم شده تازشم مگه ت
پارت۳۶
#آراز
همینطوری توفرودگاه دنبال اشکان میگشتم،متوجه برخورد چیزی روی چمدونم شدم،سرموبه سمتش برگردوندم وبادیدن دختری که کلاه طوسی بافت روی سرش بودوموهای فرشبش دورش ریخته بود منویادش اندخت،یادکسی که روزوشبو ازم گرفته،کسی که شبا با خواباش سیر میکنم،کسی که با یادش قلب بیجنبم روبه تپش میندازه...
با بالا اوردن سرش سیخی داغ شدو فرورفت تو قلبم...نگاه سبزش وای که این نگاه روز وشب برام نزاشته...خواست چیزی بگه که کشی صداش کرد وانقدر من تو اون جنگل سبزغرق بودم که نفهمیدم از کجا رفت وحتا نفهمیدم اسمش چیه...برگشتم تا برم دنبالش ولی هرچی دوربرمونگاه کردم هیچ خبراز اون دختربا چشمای جنگلش با موهای شبش نبود...
باشنیدن صدای اشکان سرموبه سمتش برگردوندم.
اشکان:آراز
همدیگر رو در آغوش گرفتیم..
اشکان:کجا بودی داداش نمی دونی داداشت کسی رو نداره..اون گودزیلای،غول بیابونی عاشق شده ومنو تحویل نمی گیره.(منظورش از غول بیابونی و گودزیلا همون خوش هیکلیشه به دل نگیرین.)
-به درک که عاشق شد اون زشتوی خودم مگه مردم
از آغوش هم بیرون اومدیم وگفتم:
-چه خبرا؟
-سلامتی آقای اقیانوس آراز ععع ببخشید آرام(واسه چشاش اُکی)
از فرودگاه خارج شدیم و من درگیر اون دختر که از وقتی دیدمش این قلب برام نزاشته.
اشکان:خب داداش کجا برم؟برم خونه؟
-نه مامان که خونه نیست...بریم پیش زشتو..
آیفون زدم وبا دیدن خانوم کوچولومون لبخند رولبام اومد..
آدی:آ..راز
-جون آراز
آدی:آ..راز
-جانم..خانوم کوچولو
محکم بغلم کرد همینطوری که توبغل هم بودیم حرف میزدیم که صدای زشتو روشنیدم(کوفت،درد،زهرمار زشتوو خودتییی).
آدین:آ..راز..د..اداش
آدرینا از بغلم بیرون اومدو آدین به جاش اومد با بیرون اومدن آدین از آغوشم.
آدین:آخه داداش من میگفتی میومدم فرودگاه.
آراز:میخواستم سوپرایرت کنم ،تازه خودت..
با دیدن دختر روبه روم قلبم انگار می خواست بیرون بیاد..خیره چشمای سبزدخترک بودم..یعنی..خدایا ممکنه...این دختربا چشمای سبزبا موهای قهوایی خیلی شبیه همن...آدین که متوجه نگاه خیرم به دخترک شد..دست دخترکو گرفت و به سمتم اوندوگفت:
-خب آراز اینم نور نامزده داداشت..
دخترک که نگاه خیرمودیدسرشو پایین انداخت...با هر زوری که بود با همه سلام علیک کردم و به بهانه اینکه پرواز خسته کننده ای داشتم به سمت سرویس رفتم...
مقابل روشی وایستاده بودم دوتا دستام روی روشویی بود و خیره به آینه شدم چشماموبستم...
چشمای به رنگ جنگل بارگه های قهوایی که شیطنت موج میزنه...موهای فربه رنگ شبش...لب هایی به رنگ توت فرنگیش(بچه چون لبش صورتی بود میگه توت فرنگی)...بینی کوچیکش باابروی کلفتش که به صورت سفیدش خیلی میاد...قد ریزه میزش وهیکل جذابش...سنش هم انگاربه۱۳-۱۴میخورد...
اما این دخترک...
چشمای همونطور ولی با آرامش خاص وخواستنی که موج میزنه...موهای صاف به رنگ قهوایش...لب های سرخش که خدا دادی مانند سیب سرخ بودنند...و گونه های رنگ گرفته از خجالت...قدمتوسط و هیکل زیبا...پوست سفید،ابروهای کلفت،بینی کوچک همه و همه چهرشان مثل هم...وسنش هم به۱۶-۱۷میخورد...
یعنی خدایا...ممکنه که اون چیزیکه فکر میکنم باشه...نه..نه...امکان نداره...وای..
یعنی...
این دودختر...
...همزاد هم هستن...
...همزاد...
چشامو باز کردم دستموبه سمت شیر آب بردم ومشت اول از آب توی صورتم واکو شدن گریه های دخترک تو آغوشم...مشت دوم از آب تو صورتم واکو شدن حرف آدین«نامزده داداشت».مشت سوم از آب واکوشدن کلمه ای که هنوز نفهمیده بودم وجود خارجی داشت یانه«همزاد»
باشنیدن صدای در و بعد صدای آدین که گفت:
-داداش حالت خوبه؟
دروباز کردموبیرون اومدمو گفتم:
-آره فقط خستم..
خاله:برو بشین عزیزم الان به منیره جون میگم برات قهوه بیاره
توحال رفتیم،تمام تلاشموکردم که به دختره همون نور خیره نشم ولی دست خودم نبود وقتی میدیدمش احساس میکردم اون پیشمه...
سرم به شدت دردمیکرد نیاز شدیدی به استراحت داشتم وفکر کردن...همه متوجه حال خرابم شده بودن برای همین هیچ سوالی نمی پرسیدن...
آدین:داداش اگه حالت خیلی بده میتونی تو اتاق مهمان استراحت کنی.
-نه مرسی داداش..نیازی نیس
خاله:آره عزیزم از سرتاپات خستگی میباره ..برو الهی من قربونت برم...برواستراحت کن..
آدین:وا مامان باشع استراحت میکنه حالا چرا قربونش بری..مگه قربون این آقای اخموهم میرن...
اشکان:نه پس قربون پسر زشت،گوریل،غول بیابونی مثل توخاله جونممم بره.
بعدچنگی به صورتش زدوسرشو بالا برد مثل روبه خداگفت:
-عجب دوره زمونه ای شد آدماچقدر حسود شدن.
بعدروبه خاله کردوگفت:
-خاله بچه هات خیلی حسودن..نه به این پسرت که به داداشم حسودیش میشه که قربونش میدین نه به اون دخترتون که از حسودی کچل میشه وقتی با داداشش حرف میزنم...
آدرینا:ععع چرا دروغ میگی من کی به توحسودیم شده تازشم مگه ت
۱۳.۴k
۱۰ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.