رمان همزاد
رمان همزاد
پارت۳۴
خواستم برم پایین وپارازیت دل وقلوه دادنشون شم که نور دستمو گرفت وروبروم وایستادوگفت:
-نرو زشته،مزاحمشون نشو.
اخمی کردموگفتم:
-زشت به پیرزنی میگن که سوتین نپوشه بره میدونه آزادی.
سرشو انداخت پایین ولبشو گاز گرفت.
-چرا مزاحم نشم؟..مگه تو گڋاشتی منم...
سرشو اورد بالا ودستاشو دور گردنم حلقه کردوبه من شوک زده مظلوم گفت:
-میشه انقدر نگی
سرمو به پایین کشیدم وبا دیدنش که آروم سرشو روی سینم گذاشته بود وچشماشو بسته بود قلبم فروریخت دلم بوی موهاشو میخواست...بوی گل رز...آروم سرمو تو موهاش فروبردم...بوی گل رز رو تو مشامم بردم...باولع گل رزو وارد ریحه هام میکردم...چشام بسته شود...لرزش بدنشو خوب حس میکردم...خدایا میشه این لرزش تو قلبشم ملحق شع...دستمو دور کمرش حلقه کردم...سرمو به سمت گردنش بردم...موهای بلندش صورتمو پوشونده بود...بینیمو روی گردنش کشیدم تا عطر بدنش با ولع وارد بدن نیازمندم کنم...دستش از روی گردنم سرخورد...دستشو رو سینم گذاشت و تیشرتمو تو مشتای ظریفش گرفت...لبمو روی پوست گردنش کشیدم و بوسه ریزی هک کردم...که...باشنیدن صدای اهم اهم...
نور هـــی کشید...وهولم داد که کمرشو فشار دادم وبیشتر چسبیدم...
بابا:آدین پسرم من اینجا.
همینطور که سرم تو گردن نور بود گفتم:
-ععع خوش اومدی ...بابا کارتون تموم شد؟
بابا:هی خدایا چه زمونه ای شده ..حیا روبچه ها خوردن.
-بابا جان شما خودتون که چند دیقه پیش حیا براتون مهم نبود...یوقت خواهری برادی تو بغلم نزارین...
صدای در اتاق اومد همینطور که تو گردن نور سیر میکردم متوجه شدم پدر گرامی رفتن به اتاق خود.
نور:آدین
-جانم
همینطور که تیشرتم تو مشتش بود به سینم مشتی زدوگفت:
-آبروم رفت
خنده ای کردم و گردنشو یکی دیگه بوسیدم...که شروع کرد به تقلا کردن...
-عععع خانومم چیکار میکنی..
-آدین ولم کن
-جان آدین..آدین قربونع آدین گفتنت بره...
ولت می کنم ولی ی شرطی داره.
-باشع باشع بگو..
-امشب برام لالایی یا آهنگ میخونی تا خوابم ببره
-من که قرار نیست اینجا بمونم امشب..
-نوچ خانوم شما امشب،فردا شب ،پس فردا شب ....اوممم یک هفته اینحا می مونی..
-چی!نه نمی تونم مامان اینا نگران میشن.
-نوچ عشقم مادر زن جان اجازه رو وارد کرده.
-باشه قبوله فقط گردنمو ول کن..
بعد آروم گفت:
-آبروم رفت حالا چطوری توروشون نگاه کنم.
-نیازی نیست تو روشون نگاه کنی.
بعد سرمو از گردنش حدا کردم و صورتمو جلوی صورتش گرفتم وگفتم:
-توروی من نگاه کن عزیزم..
خنده ای کردکه من باز مردموزنده شدم روبهش گفتم:
-نور.
-بله.
-هیچ وقت پیش هیچ کس اینجوری نمی خندی این خنده هات فقط خرج منن من...
دستشو گرفتم و به سمت آشپز خونه بردم...
دورمیزنشسته بودیم و داشتیم شام میخوردیم که نورگفت:
-مامان آرزو آدرینا کجاست.
مامان:معلوم نیست تو مهمونی دوستش چی شدکه حالش بد شد بردنش بیمارستان آدرینا هم اونجاست..
نور سرشو تکون دادوخداشفابده ای گفت.
مامان:آدرینا این غذاروخیلی دوست داره...
-وا مامان طوری رفتار میکنی انگار آدرینا خدانکنه تو بیمارستانه حالش خوب نیست.
صدای کلید تودرتوجه هم مونو جلب کرد بادیدن آدرینا با چشمای قرمز تعجب کردم...چرا چشاش قرمزه گریه کرده؟
مامان بلندشدو رفت سمت آدریناومحکم بغلش کرد.
مامان:عزیزم خوبی؟بیا عزیز ی چیزی بخور.
آدرینا:نمی خورم مامان خستم میرم بخوابم.
بعد رفت بالا.اخمام تو هم رفت این ی چیزیش هست.خواستم برم بالا که نور دستموگرفتوگفت:
-من میرم.
سرموتکون دادم.جلوی تلویزیون بودم و داشتم از ی سمت فوتبال میدیدم و از سمت دیگه با اشکان چت میکردم وبازی رو براش گذارش میدادم که یهنو ی چیزی خورد توصورتم.
آدرینا:با ی کدومشون کارکن دیگه یا تلویزیون یا گوشی...وایستا وایستا داری چت میکنی؟باکی؟داری به نور خیانت می کنی؟آدیـــــــن....
بعدگوشیوازم گرفت و بادیدن عکس پرفایل اشکان چشم قره ای رفتو گفت:
-آدم کم بود با این چت میکنی.
کوسنی که به صورتم خورده بودو روی مبل گذاشتم وبلند شدم ورفتم سمت آدرینا.
-آدرینا گوشیمو بده.
-نوچ تازه میخوام بهش زنگ بزنم چرا انقدر مزاحمت میشه.
بعد شمارشوگرفتوو روی اسپیکر گڋاشت .
ا
شکان:چیشد آدین گل زد.
آدرینا:کوفت گُل زد درد گُل زد توچرا انقدر مزاحم دادشم میشی برو به دوست دخترای رنگابارنگت برس.
اشکان:چی آدرینا؟چی میگی؟گوشیو بده به داداشت خانوم کوچولو این چیزا برات خوب نیست..تازه بتوچه من دوست دارم مزاحم داداشت میشم اصلا میخوام بگیرمش به توچه کوتوله...اخ داغ دلمو تازه نکن که کات کردیم...
ناراز عصبانیت قرمز شده بودویهو ترکید بوم بوم
آدرینا:کوچولو خودتی دعا کن که نبینمت وگرنه ی جای سالم توبدنت نداری...نه نگو واسه تواین چیزا خوبه گودزیلای، دراکولای،میمون درختیه،گوریل،غول بیابونی...
اشکان وست حرفش پریدوگفت:
-الان دقیقا صورتت قدمز شد
پارت۳۴
خواستم برم پایین وپارازیت دل وقلوه دادنشون شم که نور دستمو گرفت وروبروم وایستادوگفت:
-نرو زشته،مزاحمشون نشو.
اخمی کردموگفتم:
-زشت به پیرزنی میگن که سوتین نپوشه بره میدونه آزادی.
سرشو انداخت پایین ولبشو گاز گرفت.
-چرا مزاحم نشم؟..مگه تو گڋاشتی منم...
سرشو اورد بالا ودستاشو دور گردنم حلقه کردوبه من شوک زده مظلوم گفت:
-میشه انقدر نگی
سرمو به پایین کشیدم وبا دیدنش که آروم سرشو روی سینم گذاشته بود وچشماشو بسته بود قلبم فروریخت دلم بوی موهاشو میخواست...بوی گل رز...آروم سرمو تو موهاش فروبردم...بوی گل رز رو تو مشامم بردم...باولع گل رزو وارد ریحه هام میکردم...چشام بسته شود...لرزش بدنشو خوب حس میکردم...خدایا میشه این لرزش تو قلبشم ملحق شع...دستمو دور کمرش حلقه کردم...سرمو به سمت گردنش بردم...موهای بلندش صورتمو پوشونده بود...بینیمو روی گردنش کشیدم تا عطر بدنش با ولع وارد بدن نیازمندم کنم...دستش از روی گردنم سرخورد...دستشو رو سینم گذاشت و تیشرتمو تو مشتای ظریفش گرفت...لبمو روی پوست گردنش کشیدم و بوسه ریزی هک کردم...که...باشنیدن صدای اهم اهم...
نور هـــی کشید...وهولم داد که کمرشو فشار دادم وبیشتر چسبیدم...
بابا:آدین پسرم من اینجا.
همینطور که سرم تو گردن نور بود گفتم:
-ععع خوش اومدی ...بابا کارتون تموم شد؟
بابا:هی خدایا چه زمونه ای شده ..حیا روبچه ها خوردن.
-بابا جان شما خودتون که چند دیقه پیش حیا براتون مهم نبود...یوقت خواهری برادی تو بغلم نزارین...
صدای در اتاق اومد همینطور که تو گردن نور سیر میکردم متوجه شدم پدر گرامی رفتن به اتاق خود.
نور:آدین
-جانم
همینطور که تیشرتم تو مشتش بود به سینم مشتی زدوگفت:
-آبروم رفت
خنده ای کردم و گردنشو یکی دیگه بوسیدم...که شروع کرد به تقلا کردن...
-عععع خانومم چیکار میکنی..
-آدین ولم کن
-جان آدین..آدین قربونع آدین گفتنت بره...
ولت می کنم ولی ی شرطی داره.
-باشع باشع بگو..
-امشب برام لالایی یا آهنگ میخونی تا خوابم ببره
-من که قرار نیست اینجا بمونم امشب..
-نوچ خانوم شما امشب،فردا شب ،پس فردا شب ....اوممم یک هفته اینحا می مونی..
-چی!نه نمی تونم مامان اینا نگران میشن.
-نوچ عشقم مادر زن جان اجازه رو وارد کرده.
-باشه قبوله فقط گردنمو ول کن..
بعد آروم گفت:
-آبروم رفت حالا چطوری توروشون نگاه کنم.
-نیازی نیست تو روشون نگاه کنی.
بعد سرمو از گردنش حدا کردم و صورتمو جلوی صورتش گرفتم وگفتم:
-توروی من نگاه کن عزیزم..
خنده ای کردکه من باز مردموزنده شدم روبهش گفتم:
-نور.
-بله.
-هیچ وقت پیش هیچ کس اینجوری نمی خندی این خنده هات فقط خرج منن من...
دستشو گرفتم و به سمت آشپز خونه بردم...
دورمیزنشسته بودیم و داشتیم شام میخوردیم که نورگفت:
-مامان آرزو آدرینا کجاست.
مامان:معلوم نیست تو مهمونی دوستش چی شدکه حالش بد شد بردنش بیمارستان آدرینا هم اونجاست..
نور سرشو تکون دادوخداشفابده ای گفت.
مامان:آدرینا این غذاروخیلی دوست داره...
-وا مامان طوری رفتار میکنی انگار آدرینا خدانکنه تو بیمارستانه حالش خوب نیست.
صدای کلید تودرتوجه هم مونو جلب کرد بادیدن آدرینا با چشمای قرمز تعجب کردم...چرا چشاش قرمزه گریه کرده؟
مامان بلندشدو رفت سمت آدریناومحکم بغلش کرد.
مامان:عزیزم خوبی؟بیا عزیز ی چیزی بخور.
آدرینا:نمی خورم مامان خستم میرم بخوابم.
بعد رفت بالا.اخمام تو هم رفت این ی چیزیش هست.خواستم برم بالا که نور دستموگرفتوگفت:
-من میرم.
سرموتکون دادم.جلوی تلویزیون بودم و داشتم از ی سمت فوتبال میدیدم و از سمت دیگه با اشکان چت میکردم وبازی رو براش گذارش میدادم که یهنو ی چیزی خورد توصورتم.
آدرینا:با ی کدومشون کارکن دیگه یا تلویزیون یا گوشی...وایستا وایستا داری چت میکنی؟باکی؟داری به نور خیانت می کنی؟آدیـــــــن....
بعدگوشیوازم گرفت و بادیدن عکس پرفایل اشکان چشم قره ای رفتو گفت:
-آدم کم بود با این چت میکنی.
کوسنی که به صورتم خورده بودو روی مبل گذاشتم وبلند شدم ورفتم سمت آدرینا.
-آدرینا گوشیمو بده.
-نوچ تازه میخوام بهش زنگ بزنم چرا انقدر مزاحمت میشه.
بعد شمارشوگرفتوو روی اسپیکر گڋاشت .
ا
شکان:چیشد آدین گل زد.
آدرینا:کوفت گُل زد درد گُل زد توچرا انقدر مزاحم دادشم میشی برو به دوست دخترای رنگابارنگت برس.
اشکان:چی آدرینا؟چی میگی؟گوشیو بده به داداشت خانوم کوچولو این چیزا برات خوب نیست..تازه بتوچه من دوست دارم مزاحم داداشت میشم اصلا میخوام بگیرمش به توچه کوتوله...اخ داغ دلمو تازه نکن که کات کردیم...
ناراز عصبانیت قرمز شده بودویهو ترکید بوم بوم
آدرینا:کوچولو خودتی دعا کن که نبینمت وگرنه ی جای سالم توبدنت نداری...نه نگو واسه تواین چیزا خوبه گودزیلای، دراکولای،میمون درختیه،گوریل،غول بیابونی...
اشکان وست حرفش پریدوگفت:
-الان دقیقا صورتت قدمز شد
۲۲.۲k
۰۶ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.