پارت 21
پارت 21
ولیچر رو هول دادم تا حرکت کنه و خم شدم دمه گوشش گفتم نبینم ناراحتی ها صورته قشنگت فقط باید بخنده فهمیدی اخماش باز شد و گفت تو همه کارات زورکیه؟ گفتم اره همینه که هست اگه پررو بازی در بیاری از فردا همینم نیست یهو شروع کرد به خندیدن 😂الهی من به فدای خنده هات... رسیدم به ماشین امروز به همه گفته بودم نیان بیمارستان خودم میارمش بلندش کردن و گذاشتمش رو صندلی جلو ودرو بستم و ویلچر رو گذاشتم عقبه ماشین و خودمم سوار شدم... رسیدیم خونشون و بازم گذاشتمش رو ویلچر و بردمش داخله خونه مامانش اصلا شبیه مادر خونده ها نبود مثله پروانه دورش میچرخید ـدیگه زیاد اونجا موندن رو جایز نمیدونستم و بر خلافه میلم خدا حافظی کردم و برگشتم خونه همون خونه ای که انقدر سوت کور بود اگه میموردم هم کسی نمیفهمید کلافه دراز کشیدم رو تختم من قرار از این به بعد بدونه یاسی چجوری زندگی کنم اخه 🥺بدونه دیدنش بو کردنه عطره تنش یهو یه فکری به سرم رد و سیخ سره جام نشستم خب پسر برو خواستگاریش اره خودشه میرم خواستگاریش زنم بشه دیگه از جلو چشمم نمیزارم تکون بخوره اره همینه بلند شدم و شماره مامانمو گرفتم الو -الو مامان خوبی -ممنون پسرم تو خبی -منم خوبم مامان استیناتو بالا بزن که قراره برا پسرت بری خواستگاری یهو با ذوق گفت ای جانم خواستگاری کی گفتم یاسی یهو حس کردم صداش بغص آلود شد و گفت مادر جون اون دختر بهترین دختریه که میتونستی انتخاب کنی از این حرف انقدر خوشحال شدم که انگار دنیارو بهم دادن گفتم پس بی زحمت به مامانش خبر بده برا فردا شب گفت هووو چه عجله ای هم داره 😂گفتم عه مامان اذیت نکن دیگه....
دمه دره خونشون وایستادیم انقدر استرس دارم که نمیتونم زنگو بزنم از دیروز تاحالا حالم اینجوریه ذوق و استرس قاطی شده 😂اروم زنگو زدم و در باز شد و رفتیم داخل مامانش اومد پیشوازمون همش با چشم دنباله یاسی میگشتم اما نبود بعد از پذیرای اروم با ویلچر اومد داخله سالن اما انقدر قیافش غمگین بود که دلم گرفت بعد از صحبت های اولیه مامانش اجازه داد که بریم تو اتاق و باهم حرف بزنیم درو که بستم نشستم رو تختش و گفتم خب خانوم خانوما احواله شما خوب هستین یه لبخنده کوچیک نشست گوشه لبش و گفت ممنون اما قبل از اینکه حرفی بزنیم باید بگم که من نمیتونم ازدواج کنم چون نمیخوام زندگیت با وجوده من و این وضعیتم خراب بشه پریدم وسط حرفش و گفتم من به این وضعیتت راضیم درضمن زندگیم با وجوده فرشته ای مثله تو خراب نمیشه رنگارنگ میشه و باید بگم که من از تصمیمیکه گرفتم کاملا مطمعینم و پا پس نمیکشم چون میدونم توهم دوسم داری درسته؟ ساکت شد وسرشو انداخت پایین بعدش با صدای بغض آلودی گفت میخوای بقیه عمرتو با یه دختر فلج زندگی کنی؟
ولیچر رو هول دادم تا حرکت کنه و خم شدم دمه گوشش گفتم نبینم ناراحتی ها صورته قشنگت فقط باید بخنده فهمیدی اخماش باز شد و گفت تو همه کارات زورکیه؟ گفتم اره همینه که هست اگه پررو بازی در بیاری از فردا همینم نیست یهو شروع کرد به خندیدن 😂الهی من به فدای خنده هات... رسیدم به ماشین امروز به همه گفته بودم نیان بیمارستان خودم میارمش بلندش کردن و گذاشتمش رو صندلی جلو ودرو بستم و ویلچر رو گذاشتم عقبه ماشین و خودمم سوار شدم... رسیدیم خونشون و بازم گذاشتمش رو ویلچر و بردمش داخله خونه مامانش اصلا شبیه مادر خونده ها نبود مثله پروانه دورش میچرخید ـدیگه زیاد اونجا موندن رو جایز نمیدونستم و بر خلافه میلم خدا حافظی کردم و برگشتم خونه همون خونه ای که انقدر سوت کور بود اگه میموردم هم کسی نمیفهمید کلافه دراز کشیدم رو تختم من قرار از این به بعد بدونه یاسی چجوری زندگی کنم اخه 🥺بدونه دیدنش بو کردنه عطره تنش یهو یه فکری به سرم رد و سیخ سره جام نشستم خب پسر برو خواستگاریش اره خودشه میرم خواستگاریش زنم بشه دیگه از جلو چشمم نمیزارم تکون بخوره اره همینه بلند شدم و شماره مامانمو گرفتم الو -الو مامان خوبی -ممنون پسرم تو خبی -منم خوبم مامان استیناتو بالا بزن که قراره برا پسرت بری خواستگاری یهو با ذوق گفت ای جانم خواستگاری کی گفتم یاسی یهو حس کردم صداش بغص آلود شد و گفت مادر جون اون دختر بهترین دختریه که میتونستی انتخاب کنی از این حرف انقدر خوشحال شدم که انگار دنیارو بهم دادن گفتم پس بی زحمت به مامانش خبر بده برا فردا شب گفت هووو چه عجله ای هم داره 😂گفتم عه مامان اذیت نکن دیگه....
دمه دره خونشون وایستادیم انقدر استرس دارم که نمیتونم زنگو بزنم از دیروز تاحالا حالم اینجوریه ذوق و استرس قاطی شده 😂اروم زنگو زدم و در باز شد و رفتیم داخل مامانش اومد پیشوازمون همش با چشم دنباله یاسی میگشتم اما نبود بعد از پذیرای اروم با ویلچر اومد داخله سالن اما انقدر قیافش غمگین بود که دلم گرفت بعد از صحبت های اولیه مامانش اجازه داد که بریم تو اتاق و باهم حرف بزنیم درو که بستم نشستم رو تختش و گفتم خب خانوم خانوما احواله شما خوب هستین یه لبخنده کوچیک نشست گوشه لبش و گفت ممنون اما قبل از اینکه حرفی بزنیم باید بگم که من نمیتونم ازدواج کنم چون نمیخوام زندگیت با وجوده من و این وضعیتم خراب بشه پریدم وسط حرفش و گفتم من به این وضعیتت راضیم درضمن زندگیم با وجوده فرشته ای مثله تو خراب نمیشه رنگارنگ میشه و باید بگم که من از تصمیمیکه گرفتم کاملا مطمعینم و پا پس نمیکشم چون میدونم توهم دوسم داری درسته؟ ساکت شد وسرشو انداخت پایین بعدش با صدای بغض آلودی گفت میخوای بقیه عمرتو با یه دختر فلج زندگی کنی؟
۲۰.۰k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.