عاشقان و نجات یافته گان

"عاشقان و نجات یافته گان"
میهو روی زمین افتاده بود، نفس هایش سنگین بود. هانول با چهره ای درهم رفته به او نگاه کرد:"میهو...چرا؟ چرا خودت رو به خطر انداختی؟"
میهو لبخند زد. "برای اینکه... اونا... تنها کسانی بودن که بهم گفتن آدم خوبی هستم."
هانول دندان هایش را به هم فشرد، اما خم شد و میهو را به دوش کشید. "احمق... حاال منم باید نجاتت بدم."
باد آرام تر شد، انگار خود طبیعت به ما فرصت میداد.حالا همه به سمت پناه گاه عشق پرواز کردند
وقتی به غار رسیدیم سوین با عجله سراغ میهو رفت،میهو رو تخته سنگی دراز کشیده بود با چشمانی خسته سوجین کنارش نشست دستشو رو قلبش گزاشت و نور درمانی را به میهو هدیه داد.
"آخرین حرف ها قبل از تاریکی"
غار ساکت بود، فقط صدای آب می آمد. به پشت دراز کشیده بودم،دست کیونگ محکم دور انگشتانم حلقه شده بود. سینه ام تیر میکشید، اما این بار نه از درد از عشقی که برای گفتن مانده بود.لبهام میلرزید:
"میدونی...همه...عمر...فکر... میکردم...آدم ها...فقط... دو..نوعن...:یا...میمونن...یا...میرن. ...اما...تو... سومی....هستی...که...منو...نگه...می داری...حتی...وقتی...دارم....میرم."حرف زدن برام مشکل بود.به سختی صحبت میکردم.خیلی ذجر میکشیدم،اما انگار بایدیه چیزایی رو به کیونگ میفهموندم.
چشمان کیونگ حالا خیس شد بود:"نه!اصلا اجازه رفتن نداری.شنیدی؟هیچکس،حتی خودت،حق نداره تورو ازم بگیره!!"
اما دنیا داشت تار میشد.آخرین چیزی که دیدم، اشک های کیونگ بود که روی صورتم چکید سرد مثل اولین یخبندان ولی بعد همه چی سیاه شد و شاید برای همیشه به خواب رفتم..
در گوشه ای دیگر از غار، میهو با چشمانی کاملا باز از جایش بلند شد.بدنش سبک بود انگار هرگز زخمی نشده بود.هانول کنارم نشسته بود ،طومار های قدیمی را یکی پس از دیگری باز میکرد و میخوند.
"اینجا در مورد راز بیدار کردن کسی که در دل تاریکی فرورفته حرف زدن!!"
سوجین سریع خم شد و نوشته ها را برسی کرد:"پس راهی هست اما باید عجله کنیم..."
نگاههای شان به من افتاد بدن بیحرکتی که کیونگ مثل گنج در آغوش گرفته بود.کیونگ حتی برای یک ثانیه هم دستهایش راشل نکرد.سرشوبه طرف بقیه چرخاند و فریاد زد:" زود باشین...نمیخوام دوباره تنها بمونم.
در ورودی غار،هانول و میهو آماده حرکت بودند.میهو آماده تر از همه بود اصلا انگار اتفاقی براش نیافتاده بود..
"این بار... برای همیشه از شر جین خالص میشیم"
هانول لبخند زد:"پس اماده ای؟خوبه!"
و آنها در تاریکی محو شدند، درحالی که باد آواز پیروزی را زمزمه میکرد.
دیدگاه ها (۰)

"اشکهای پنهان"باد گرم با صدای ناله مانندی میان صخره ها میپیچ...

"گردباِد مرموز"هوا یکدفعه سرد شد. گرد و خاک مثل مارپیچی سیاه...

محل درمان: چشمه ی آب"سنگهای زمردین"جایی در قلب جنگل ممنوعه، ...

محل استقرار مخفیدر غاری پنهان در دل کوه های اطراف قصر، جایی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط