قسمت ۱۷۸
#قسمت ۱۷۸
مشت شدن دستای امیر رو دیدم..
و حرفی که زیر لب زد رو شنیدم..
_ اونا غلط کردن که نگرانن..
دست مشت شده اش سرخ شده بود...
چرا همچین میکنه اخه؟
آقای ستوده ادامه داد
_ آرشیدا هم مثل دخترمه آقای حسینی.. هممون دوستش داریم.. مدتی که پیش من بود یک چیزایی برام تعریف کرد..
میخواستم اگه امکان داشته باشه باهاش یه صحبتی داشته باشم!
امیر از جا پرید
_ میشه دلیلشو بدونم..
آقای ستوده هم بلند شد
_ آروم باش پسرم..
قصدم فقط کمک بهشه!
راستش سپهر گفت اجازه ندادی با موکلش که آرشیدا باشه صحبت کنی به جاش من اومدم..
امیر یه قدم رفت جلو
_ پسرتون دیگه وکیل زن من نیستن!
فردا هم میرم دفترش تصویه میکنم!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم!
به تبعیت ازش بلند شدم
_ چرا وکیل من تا وقتی که مهره طالق بخوره توی شناسنامه ام سپهره و سپهر هم باقی میمونه!
_ آرشیدا بشین حرف نزن اعصابمم بیشتر از این خورد نکن!
رفتم جلوش ایستادم
_ تو حق نداری حق انتخابمو بگیری!
تا همینجاشم که به میل تو رقصیدمو اومدم توی این خونه که هر لحظه تو رو تحمل و عذاب بکشم فکر میکنم لطف
بزرگی بهت کردم پس تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
سینه به سینه ی هم ایستاده بودیم!
جمله ام خیلی براش گرون تموم شد!
جلوی بقیه برای امیر حسینی تک پسر این خانواده ی پر از افتخار خیلی گرون تموم شده بود که اینجوری سرش داد
زدم و به نوعی کوچیکش کردم!
ولی من دیگه طاقتم تموم شده بود..
بس نبود ۸ سال صبوری؟
بس نبود ۸ سال دیدن و َدم نزدن؟
به خداوندی خدا که این حقم نبود..
بهترین روزای جوونیم رو خیلی بد سپری کردم..
پیر شده بودم...
۲۷ سالم شده بود!
و تا به این سن برسم هر لحظه اش برام پر از حس های بد بود!
مشت شدن دستای امیر رو دیدم..
و حرفی که زیر لب زد رو شنیدم..
_ اونا غلط کردن که نگرانن..
دست مشت شده اش سرخ شده بود...
چرا همچین میکنه اخه؟
آقای ستوده ادامه داد
_ آرشیدا هم مثل دخترمه آقای حسینی.. هممون دوستش داریم.. مدتی که پیش من بود یک چیزایی برام تعریف کرد..
میخواستم اگه امکان داشته باشه باهاش یه صحبتی داشته باشم!
امیر از جا پرید
_ میشه دلیلشو بدونم..
آقای ستوده هم بلند شد
_ آروم باش پسرم..
قصدم فقط کمک بهشه!
راستش سپهر گفت اجازه ندادی با موکلش که آرشیدا باشه صحبت کنی به جاش من اومدم..
امیر یه قدم رفت جلو
_ پسرتون دیگه وکیل زن من نیستن!
فردا هم میرم دفترش تصویه میکنم!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم!
به تبعیت ازش بلند شدم
_ چرا وکیل من تا وقتی که مهره طالق بخوره توی شناسنامه ام سپهره و سپهر هم باقی میمونه!
_ آرشیدا بشین حرف نزن اعصابمم بیشتر از این خورد نکن!
رفتم جلوش ایستادم
_ تو حق نداری حق انتخابمو بگیری!
تا همینجاشم که به میل تو رقصیدمو اومدم توی این خونه که هر لحظه تو رو تحمل و عذاب بکشم فکر میکنم لطف
بزرگی بهت کردم پس تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!
سینه به سینه ی هم ایستاده بودیم!
جمله ام خیلی براش گرون تموم شد!
جلوی بقیه برای امیر حسینی تک پسر این خانواده ی پر از افتخار خیلی گرون تموم شده بود که اینجوری سرش داد
زدم و به نوعی کوچیکش کردم!
ولی من دیگه طاقتم تموم شده بود..
بس نبود ۸ سال صبوری؟
بس نبود ۸ سال دیدن و َدم نزدن؟
به خداوندی خدا که این حقم نبود..
بهترین روزای جوونیم رو خیلی بد سپری کردم..
پیر شده بودم...
۲۷ سالم شده بود!
و تا به این سن برسم هر لحظه اش برام پر از حس های بد بود!
۶.۴k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.