لجبازی های عاشقانه( پارت ۹)
لجبازی های عاشقانه( پارت ۹)
همینجوری که سر میز نشسته بودیم گوشی تهیونگ زنگ خورد و جواب داد
& الو مادر جان
م ت . سلام پسرم کجایین شما
& ما تو شرکتیم
م ت . خب ببین پسرم امشب من و پدرت همراه پدر و مادر و برادر ا.ت میایم خونتون برای شام
& چشم شما ساعت ۷ بیان
م ت . باشه پسرم
گوشی رو قطع کرد
* کی بود
& مادرم بود امشب مهمان داریم شام که بلدی درست کنی
* تو منو دست کم گرفتی
& نه آخه بهت نمیخوره بلد باشی
* خب امشب بهت نشون میدم
& باشه
شب
ساعت ۶ بود رسیدیم خونه تهیونگ رفت دوش بگیره منم لباسامو عوض کردم و دست به کار شدم و غذا درست میکردم با صدای زنگ شعله رو تنظیم کردم و رفتم درو باز کردم همه باهم آمده بودن با همه سلام کردم و دوباره رفتم سراغ اشپزیم نیم ساعت دیگه غذا آماده میشد رفتم داخل سالن و کنار بقیه روی مبل نشستم و تهیونگ هم امد و کنارم نشست با هم صحبت کردیم
نیم ساعت بعد سر میز نشسته بودیم و داشتیم غذا میخوردیم که مادر تهیونگ پرسید
م ت . ا.ت عزیزم شما نمیخواین بچه دار بشین
توی شک مونده بودم چرا همچین سوالی میپرسه با این که میدونه ما زوری ازدواج کردیم
تهیونگ ویو
وقتی مادرم اون سوالو پرسید قشنگ تونستم شک و ناراحتی رو توی نگاهی ا.ت ببینم تا ا.ت امد حرف بزنه گفتم
& مامان میشه لطفا دربارش حرف نزنی
م ت . عه پسرم مگه چیز بدی گفتم
& اولا من و ا.ت اول ازدواجمونه دوما ما با عشق ازدواج نکردیم که بخوایم رابطه رضایت مندانه داشته باشیم (با لحن کمی بلند )
پ ت . هی این چه طرز صحبت با مادرته
& والا به کسایی مثل شما نمیگن پدر و مادر که بچشون رو به زور مجبور به ازدواج میکنن چیزی رو بگین که واقعا هستین دشمن خونی چطوره
یهو یه صدا تمام خونه رو در بر گرفت
پدر تهیونگ زد تو گوشش تهیونگ سریع رفت طبقه بالا و با کت و شلوار امد پایین و سریع از خانه خارج شد
پ ت . دختر تو ببخشش این پسر یکم احمقه
* احمق ؟ اون فقط حرف درست رو زد لطفا زود از اینجا برین و بیشتر از این اینجا نمونید خدانگهدار دار
بعد تمام کردن حرفم با سرعت رفتم طبقه بالا داخل اتاق و درو قفل کردم روی تخت دراز کشیدم
همینجوری که سر میز نشسته بودیم گوشی تهیونگ زنگ خورد و جواب داد
& الو مادر جان
م ت . سلام پسرم کجایین شما
& ما تو شرکتیم
م ت . خب ببین پسرم امشب من و پدرت همراه پدر و مادر و برادر ا.ت میایم خونتون برای شام
& چشم شما ساعت ۷ بیان
م ت . باشه پسرم
گوشی رو قطع کرد
* کی بود
& مادرم بود امشب مهمان داریم شام که بلدی درست کنی
* تو منو دست کم گرفتی
& نه آخه بهت نمیخوره بلد باشی
* خب امشب بهت نشون میدم
& باشه
شب
ساعت ۶ بود رسیدیم خونه تهیونگ رفت دوش بگیره منم لباسامو عوض کردم و دست به کار شدم و غذا درست میکردم با صدای زنگ شعله رو تنظیم کردم و رفتم درو باز کردم همه باهم آمده بودن با همه سلام کردم و دوباره رفتم سراغ اشپزیم نیم ساعت دیگه غذا آماده میشد رفتم داخل سالن و کنار بقیه روی مبل نشستم و تهیونگ هم امد و کنارم نشست با هم صحبت کردیم
نیم ساعت بعد سر میز نشسته بودیم و داشتیم غذا میخوردیم که مادر تهیونگ پرسید
م ت . ا.ت عزیزم شما نمیخواین بچه دار بشین
توی شک مونده بودم چرا همچین سوالی میپرسه با این که میدونه ما زوری ازدواج کردیم
تهیونگ ویو
وقتی مادرم اون سوالو پرسید قشنگ تونستم شک و ناراحتی رو توی نگاهی ا.ت ببینم تا ا.ت امد حرف بزنه گفتم
& مامان میشه لطفا دربارش حرف نزنی
م ت . عه پسرم مگه چیز بدی گفتم
& اولا من و ا.ت اول ازدواجمونه دوما ما با عشق ازدواج نکردیم که بخوایم رابطه رضایت مندانه داشته باشیم (با لحن کمی بلند )
پ ت . هی این چه طرز صحبت با مادرته
& والا به کسایی مثل شما نمیگن پدر و مادر که بچشون رو به زور مجبور به ازدواج میکنن چیزی رو بگین که واقعا هستین دشمن خونی چطوره
یهو یه صدا تمام خونه رو در بر گرفت
پدر تهیونگ زد تو گوشش تهیونگ سریع رفت طبقه بالا و با کت و شلوار امد پایین و سریع از خانه خارج شد
پ ت . دختر تو ببخشش این پسر یکم احمقه
* احمق ؟ اون فقط حرف درست رو زد لطفا زود از اینجا برین و بیشتر از این اینجا نمونید خدانگهدار دار
بعد تمام کردن حرفم با سرعت رفتم طبقه بالا داخل اتاق و درو قفل کردم روی تخت دراز کشیدم
۸۴.۱k
۱۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.