هفتآسمون

#هفت_آسمون💜
#پارت_27🤍



محراب🖤

داشتم با مهدیس درد و دل میکردم
* محراب
صدا از پشت سرم بود برگشتم نگاه کردم دیدم دیاناس
_ جانم دیانا
دیانا=اممم... چیزه... میشه من بیام یکمی با مهدیس حرف بزنم🙃
_ آره حتما
بلند شدم که برم بیرون برگشتم پیشونی مهدیس رو بوسیدن و رفتم بیرون

🙃🙂🙃🙂🙃🙂🙃🙂🙃🙂

دیانا🖤

دوتامون تو گوشی هامون بودیم که من گفتم
_ میرم پیش مهدیس
ارسلان= اوکی برو
رفتم درو باز کردم محراب داشت اشک می‌ریخت و درد و دل می‌کرد آروم گفتم
_ محراب
برگشت گفت
+ جانم دیانا
_ امممم.... چیزه... میشه من بیام یکمی با مهدیس حرف بزنم😅🙃
+ آره حتما
پیشونی مهدیس رو بوسید و رفت بیرون
نشستم بغلش کنار تخت یه عالمه درد و دل کردم و گریه کردم از خاطراتمون گفتم از همه چی گفتم
دیگه بلند شدم که برم حس کردم دسش تکون خورد یکمی دقت کردم دیدم انگشت اشارشو آورد بالا از خوشحالی نمیدونستم کجا برم چجوری برم
رفتم بیرون دیدم ژاتیس و امیر هم اومدن گفتم
_مهدیس... مهدیس
محراب بلند شد و گفت
+
محراب= مهدیس چی.. د حرف بزن لامصب
_ انگشتش... انگشتش تکون خورد(نفس نفس)
همه دوییدن تو اتاق دکترش اومد تو اتاق ما رفتیم بیرون دکترش بعد از چند دقیقه اومد بیرون
که همه حجوم بردیم سمتش
محراب= آقای دکتر حال خانمم چطوره؟
_ یه خبر خوب... خانم حسینی خیلی قوی هستن.. ممکنه تا حداقل یک هفته و نیم دیگه بهوش بیان
_ واقعا😲🥺
دکتر= احتمال 70% امکان بهوش اومدنشون هست
اینو گفت و رفت خیلی خوشحال بودیم
محراب رفت تو اتاق مهدیس و ما هم تصمیم گرفتیم بریم ژاتیس و امیر موندن
راسی بعد ژاتیس و امیر پانیلئو هم اومدن
منو ارسلان رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم
دیدگاه ها (۵)

+ خب خانوم خانوم خوشحالی_ خیییییلی+😄خب الان کجا بریم؟ _امممم...

مامان= سلام دخترکمبابا= سلام باباتو این ۶ ماه رابطم با بابام...

(فال) عزیزی دارید که بیمار است و به شدت نگرانیدایشون در یک ر...

#هفت_آسمون✨#پارت_26💋ارسلان💕که یهو محراب گفتمحراب= من... من.....

رمان بغلی من پارت ۶۶ ارسلان: بخدا چیزی نیست پنبه رو آغشته به...

مان بغلی من پارت ۴۳ دیانا: نوچ ستی:اصلا نگو من که فردا از زب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط