part35
#part35
اون دوتا رفتن و صدا خنده لیام میومد داریا پوشک و حوله لیام رو آماده کرد و منتظر موند بعد از چند دقیقه صدا کوک اومد
کوک:داریا
داریا:اومدم
داریا رفت و حوله رو به کوک داد و بعد کوک لیام رو حوله پیچ تحویل داریا داد داریا موهایه لیام رو با حوله خشک میکرد
داریا:پسرم سرما نخوره
داریا پوشک لیام رو بست و بعد لباس تنش کرد انقدر بامزه و ناز شده بود که نگو یه لباس سفید که روش طرح ببعی داشت لباس و شلوارش ست بود لیام بی قراری میکرد و انگار خوشش نمیومد
داریا:عه پسره غر غرو بزار لباستو تنت کنم خوشگل بشی
بعد لباسشو تنش کرد ساکت شد داریا لیام رو وایستوند و لباسشو عوض کرد و لیام چهار دست و پا رفت و دور تر از داریا نشست کوک هم بعد از دو سه دقیقه اومد بیرون و لباس تنش کرد
پرش به شب
داریا اونطرف مبل نشسته بود و کوک یه طرف دیگه دور از هم میخواستن پسرشون تلاش کنه راه بره لیام تو بغلش داریا بود
کوک:خب یک دو سه بیا پسرم
لیام با کمک دستایه داریا رفت لیام آروم آروم بدون کمک تاتی تاتی راه میرفت
کوک:آفرین پسرم بیا
لیام تعادلشو از دست داد داشت میوفتاد که کوک گرفتش
داریا:همینم که تونست بیاد خودش خیلیه یعنی پسرم تا بعد تولدش میتونه کمی راه بره مگه نه
کوک:بیا یه بار دیگه بریم
کوک این دفع خودش بلند شد لیام رو از دستاش گرفت و آروم آروم سمت داریا لیام ذوق داشت و همش سعی میکرد بدوعه که بلاخره کوک لیام رو تو بغل داریا گذاشت
داریا:آفرین پسرم
داریا برا لیام دست زد که لیام هم شروع کرد دست زدن کوک همونجا نشست روبه رو داریا نشست لیام برگشت رو پایه مامانش نشست و به سینش تکیه داد
کوک:چرا رفتی؟
داریا:پسرم میخواد پیش مامانش باشه مگه نه؟بابایی خستش کرده
کوک نزدیک صورت لیام شد و گفت
کوک:تویه نیم وجبی داری زنمو ازم میگیری هواسم هستا
لیام خنده ای کرد و محکم دماغ کوک رو گاز گرفت
کوک:آی آی دماغم
لیام خنده بلندی کرد و رو صورت کوک میزد داریا هم میخندید
کوک:آخ آخ نزن بچه
اون دوتا رفتن و صدا خنده لیام میومد داریا پوشک و حوله لیام رو آماده کرد و منتظر موند بعد از چند دقیقه صدا کوک اومد
کوک:داریا
داریا:اومدم
داریا رفت و حوله رو به کوک داد و بعد کوک لیام رو حوله پیچ تحویل داریا داد داریا موهایه لیام رو با حوله خشک میکرد
داریا:پسرم سرما نخوره
داریا پوشک لیام رو بست و بعد لباس تنش کرد انقدر بامزه و ناز شده بود که نگو یه لباس سفید که روش طرح ببعی داشت لباس و شلوارش ست بود لیام بی قراری میکرد و انگار خوشش نمیومد
داریا:عه پسره غر غرو بزار لباستو تنت کنم خوشگل بشی
بعد لباسشو تنش کرد ساکت شد داریا لیام رو وایستوند و لباسشو عوض کرد و لیام چهار دست و پا رفت و دور تر از داریا نشست کوک هم بعد از دو سه دقیقه اومد بیرون و لباس تنش کرد
پرش به شب
داریا اونطرف مبل نشسته بود و کوک یه طرف دیگه دور از هم میخواستن پسرشون تلاش کنه راه بره لیام تو بغلش داریا بود
کوک:خب یک دو سه بیا پسرم
لیام با کمک دستایه داریا رفت لیام آروم آروم بدون کمک تاتی تاتی راه میرفت
کوک:آفرین پسرم بیا
لیام تعادلشو از دست داد داشت میوفتاد که کوک گرفتش
داریا:همینم که تونست بیاد خودش خیلیه یعنی پسرم تا بعد تولدش میتونه کمی راه بره مگه نه
کوک:بیا یه بار دیگه بریم
کوک این دفع خودش بلند شد لیام رو از دستاش گرفت و آروم آروم سمت داریا لیام ذوق داشت و همش سعی میکرد بدوعه که بلاخره کوک لیام رو تو بغل داریا گذاشت
داریا:آفرین پسرم
داریا برا لیام دست زد که لیام هم شروع کرد دست زدن کوک همونجا نشست روبه رو داریا نشست لیام برگشت رو پایه مامانش نشست و به سینش تکیه داد
کوک:چرا رفتی؟
داریا:پسرم میخواد پیش مامانش باشه مگه نه؟بابایی خستش کرده
کوک نزدیک صورت لیام شد و گفت
کوک:تویه نیم وجبی داری زنمو ازم میگیری هواسم هستا
لیام خنده ای کرد و محکم دماغ کوک رو گاز گرفت
کوک:آی آی دماغم
لیام خنده بلندی کرد و رو صورت کوک میزد داریا هم میخندید
کوک:آخ آخ نزن بچه
۱۶.۱k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.