MY FAVORITE ENEMY

"MY FAVORITE ENEMY"
GHAPTER:1
PART:۳

"ویو جنا"
.

بلکه من هنوز بچه پدر مادرممم که زیر خاکن

عمو خیلی تلاش کرد که این و بهونه کنه تا من به مدرسه نرم.

ولی کسی قبولش نکرد.

پدر من یه شکارچی بود.
ولی مادرم یه انسان عادی.
شنیدم که اون موقعه سر این موضوع تو خانوادهه زیاد بحث و درگیری به وجود امده بوده.

ولی پدرم علاقه زیادی به مادرم داشته و همه مخالفتا رو نادیده گرفته..

و تا جایی که میدونم تا لحظه مرگشون مادرم از راز خانواده شوهرش خبر نداشته.

این همون دلیلیه که پدر بزرگم از من خوشش نمیاد.

بعضی وقتا وقتی میبینم عموم انقدر برایه رفتنم به این مدرسه مخالفت میکنه ..
فکر میکنم که اونم در من شکار چی بودن و نمیبینه‌..
همه شکارچیا..
با فردی ازدواج میکنن که اونم از همین خانواده ها باشه..
که نه رازی بینشون باشه.
نه در اینده بچه هاشون مشکل داشته باشن..

و از نظر خانوادم..من یکی از همین بچه هام...
من حتی نشونه ایی از شکار چی بودن و ندارم.

نه خالکوبی.
و نه چشمی که الفارو ببینه..

و احساس میکنم که تو این مدرسه خیلی سریع همه متوجه بشن که مادرم انسان عادیه.

و فقط امید وارم که اونجا ترد شده حصاب نیام..

اصلا شاید برایه همین عمو میگفت سرم تو کار خودم باشه..


حقیقتش من به این کار علاقه دارم.
ولی استعدادی در خودم نمیبینم.

هیچ استعدادی.

اونجا یه سیم کارت جدید بهمون میدن که با هیچ نوع سیم کارت دیگه ایی نمیتونه تماس بگیره..
و فقط با کسایی از این سیمکارت دارن میشه تماس گرفت.

چون یجورایی دانشمندایی هستن که ممکنه سیگنال جدید و پیدا کنن.

لابد براتون سواله که چرا همچین مدرسه ایی وجود داره و انسانهایه عادی ازش خبر ندارن.
و یا همچین سیمکارتی..

شاید چون هر حکومت بر هر کشور در دست یکی از شکارچیاست..
و این پنهان کردن این چییزا از مردم کاره راحتی برایه اون هاست.

دیگه تقریبا رسیده بودیم..

اضطراب برایه توصیف حالم کم بود.

چون تا قبل از سوار شدن تو ماشین..
خیلی ریلکس بودم و به نظرم کاره ساده ایی بود ولی الان....

اصلا اروم نبودم