?this or that
This or that?
Part²⁵
☆الکس ویو☆
خیلی به حرف های ات فکر کردم ولی آخه فاصله سنیمون چی؟ اون ۱۸ سالشه منم ۲۹ ۱۱ ساله اگر من نتونم همسر خوبی باشم؟اگه حتی ازدواجم کردیم نتونم پدر خوبی باشم چی؟
تصمیم گرفتم برم پیش لویی تا از اون مشاوره بگیرم
دینگ
دینگ
الکس:سلام خوبی؟
لویی:مرسی ممنون جانم چیکار داشتی؟
الکس:خواهرت مشاور بود درسته؟
لویی:سویی رو میگی؟آره هست چطور؟
الکس:میتونی گوشی رو بهش بدی؟
لویی:آره یه لحظه صبر کن فقط خوبی؟
الکس:آره خوبم
لویی:مطمئنی؟
الکس:آره
سویی:سلام
الکس:سلام امروز وقتتون خالی هست با هم صحبت کنیم؟
سویی:بله هست چطور؟
الکس:خب پس لطفا ساعت ۵ کافه تیسفون باشید
سویی:خیلی خب باشه میبینمتون
الکس:همچنین
☆فلش بک به ۱۲ سالگی ات☆
ات:سلام به خرهای خودم حالتون چطوره؟
سویی:به به الاغ عزیز
یونا:به به ببعی بازیگوش
لویی:خوبی ات؟نبودی چند روز
ات:حالم خوب نیود ولی مرسی که حالم پرسیدین
بچه ها ما یه اکیپ میمونیم دیگه اره؟
سویی و لویی و یونا:آره تا ابد بهترین دوستای هم
و قول انگشتی دادن
☆پایان فلش بک☆
ات لویی سویی و یونا یه اکیپ همه فن حریف بودن اونا همیشه پیش هم بودن و از ۳ سالگی توی مهد کودک با هم دوست بودن (یاد خودم و دوستم افتادم ما هم ۱۲ ساله باهم دوستیم)
ولی سویی با شروع یه رابطه با یه فرد نادرست با یکی از اکیپ اونا جدا شد و بعد از گندی که سویی بالا آورد خانوادش همراه لویی به کانادا رفتن و اکیپ اونا نصف شد...
و الان که سویی و لویی بر،شته بودن هر چهار نفر بی اندازه خوشحال بودن
☆ساعت ۵ کافه تیسفون☆
الکس:سلام خان...
ببینم سویی خودتی؟
سویی:الکس؟ببینم تو الکسی؟دلم برات تنگ شده بود
و رفت تا بغلش کنه ولی الکس نزاشت
الکس: میخوام دوباره به اون رابطه کثافت بارمون برگردیم الانم اینجاییم تا یه سوال ازت بپرسم
سویی که کمی ناراحت شده بود با ناراحتی گفت
سویی:چیه؟
الکس:وقتی عاشق یکی میشیم چه حسابی داریم بنظرم فقط به تو میتونستم بگم بالاخره با هزاران نفر بودی
الکس نمیدونست که سویی اصلاح شده و الان تیر آخرو بهش زده بود
سویی که سعی داشت بغض توی صداش معلوم نباشه گفت
سویی:خبب ق..قلبت آره قلبت تند نمیزنه یا چمیدونم محوش میشی یا بیشتر از خانوادش حواست بهت هست حالا اون دختر خوش شانس کیه؟
الکس:یونا دوستتون به هر حال مرسی از کمکت
سویی:خواهش میکنم
اونروز سویی از اونجا رفت و غم و ناراحتی و حتی حس انتقام توی صورتش معلوم بود و خب باید اونو خاموش میکرد تا اشتباه دیگه ازش سر نزنه
سلام مرسی از احوالپرسیای که نکردین حالم همچنان خرابه ولی دارم باهاش کنار میام
فعلا🥸
Part²⁵
☆الکس ویو☆
خیلی به حرف های ات فکر کردم ولی آخه فاصله سنیمون چی؟ اون ۱۸ سالشه منم ۲۹ ۱۱ ساله اگر من نتونم همسر خوبی باشم؟اگه حتی ازدواجم کردیم نتونم پدر خوبی باشم چی؟
تصمیم گرفتم برم پیش لویی تا از اون مشاوره بگیرم
دینگ
دینگ
الکس:سلام خوبی؟
لویی:مرسی ممنون جانم چیکار داشتی؟
الکس:خواهرت مشاور بود درسته؟
لویی:سویی رو میگی؟آره هست چطور؟
الکس:میتونی گوشی رو بهش بدی؟
لویی:آره یه لحظه صبر کن فقط خوبی؟
الکس:آره خوبم
لویی:مطمئنی؟
الکس:آره
سویی:سلام
الکس:سلام امروز وقتتون خالی هست با هم صحبت کنیم؟
سویی:بله هست چطور؟
الکس:خب پس لطفا ساعت ۵ کافه تیسفون باشید
سویی:خیلی خب باشه میبینمتون
الکس:همچنین
☆فلش بک به ۱۲ سالگی ات☆
ات:سلام به خرهای خودم حالتون چطوره؟
سویی:به به الاغ عزیز
یونا:به به ببعی بازیگوش
لویی:خوبی ات؟نبودی چند روز
ات:حالم خوب نیود ولی مرسی که حالم پرسیدین
بچه ها ما یه اکیپ میمونیم دیگه اره؟
سویی و لویی و یونا:آره تا ابد بهترین دوستای هم
و قول انگشتی دادن
☆پایان فلش بک☆
ات لویی سویی و یونا یه اکیپ همه فن حریف بودن اونا همیشه پیش هم بودن و از ۳ سالگی توی مهد کودک با هم دوست بودن (یاد خودم و دوستم افتادم ما هم ۱۲ ساله باهم دوستیم)
ولی سویی با شروع یه رابطه با یه فرد نادرست با یکی از اکیپ اونا جدا شد و بعد از گندی که سویی بالا آورد خانوادش همراه لویی به کانادا رفتن و اکیپ اونا نصف شد...
و الان که سویی و لویی بر،شته بودن هر چهار نفر بی اندازه خوشحال بودن
☆ساعت ۵ کافه تیسفون☆
الکس:سلام خان...
ببینم سویی خودتی؟
سویی:الکس؟ببینم تو الکسی؟دلم برات تنگ شده بود
و رفت تا بغلش کنه ولی الکس نزاشت
الکس: میخوام دوباره به اون رابطه کثافت بارمون برگردیم الانم اینجاییم تا یه سوال ازت بپرسم
سویی که کمی ناراحت شده بود با ناراحتی گفت
سویی:چیه؟
الکس:وقتی عاشق یکی میشیم چه حسابی داریم بنظرم فقط به تو میتونستم بگم بالاخره با هزاران نفر بودی
الکس نمیدونست که سویی اصلاح شده و الان تیر آخرو بهش زده بود
سویی که سعی داشت بغض توی صداش معلوم نباشه گفت
سویی:خبب ق..قلبت آره قلبت تند نمیزنه یا چمیدونم محوش میشی یا بیشتر از خانوادش حواست بهت هست حالا اون دختر خوش شانس کیه؟
الکس:یونا دوستتون به هر حال مرسی از کمکت
سویی:خواهش میکنم
اونروز سویی از اونجا رفت و غم و ناراحتی و حتی حس انتقام توی صورتش معلوم بود و خب باید اونو خاموش میکرد تا اشتباه دیگه ازش سر نزنه
سلام مرسی از احوالپرسیای که نکردین حالم همچنان خرابه ولی دارم باهاش کنار میام
فعلا🥸
۴.۷k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.