پارت پنجاه سه
پارت پنجاه سه
رمان دیدن دوباره ی تو
#شروین
با این حرفا بلاخره تصمیم گرفتیم بریم خونه....
منو اشکانم باید نقشمونو اجرا میکردیم... #ستاره
وای بلاخره رسیدم خونه باید درسامو زود میخوندم ..ولی اصلا وقت نبود اونوقت خواب میموندم...
وایییی خدا چیکار کنم تو همین فکرا بودم که خوابم برد.... #فردا_صبح #ستاره
وای خـداااا دارم از استرس میمیرم....حالا چیکار کنم اگه این درسو بیوفتم ..بابام میکشتم
داشتم با عسل تو حیاط مدرسه قدم میزدم که دو تا خانوم خـیلی مذهبی و چادری اومدن تو مدرسه...
و داشتن به دورو ورشون نگاه میکردن که چشمشون خورد به ما
من:وای عسل مقنعت رو درست کن که الان این دوتا مارو میکشن...
عسل سریع مقنعش رو درست که که یکی از زنا دست منو گرفت یکی دیگشون هم دست عسل
من:وای خانم چیکار مکنید ولم کنید!؟!؟
اما اون اصلا به حرفم گوش نمیداد ..
اون دوتا خانوم مارو بردن پشت یکی از درختای مدرسه
من:خانم شما چیکار میکنید...؟؟؟؟؟
دیدم خانومه چادرشو برداشت...وا ای...این ک..که شرویییینه؟؟؟؟
به اون یکی نگاه کردم وا این که اشکانه!!!!!
این دوتا اینجا با چادر چیکار میکردن...
عسل:شرووویننن اشکککان...شما با چادر تو مدرسه چیکار میکنید؟؟!؟!؟!؟!😳 😳
من:راست میگه چرا با چادر تو مدرسه اید؟؟؟
شروین:اههه بزارید بگم دیگهههه...
اومدیم کمکتون کنیم که از درس نیوفتید...
من:اونوقت با چادر؟؟؟؟
اشکان:وای چرا شما انقدر خنگید ....😥 ....
عسل:خنگ عمته بزغاله...😡 👊 👊
.....
رمان دیدن دوباره ی تو
#شروین
با این حرفا بلاخره تصمیم گرفتیم بریم خونه....
منو اشکانم باید نقشمونو اجرا میکردیم... #ستاره
وای بلاخره رسیدم خونه باید درسامو زود میخوندم ..ولی اصلا وقت نبود اونوقت خواب میموندم...
وایییی خدا چیکار کنم تو همین فکرا بودم که خوابم برد.... #فردا_صبح #ستاره
وای خـداااا دارم از استرس میمیرم....حالا چیکار کنم اگه این درسو بیوفتم ..بابام میکشتم
داشتم با عسل تو حیاط مدرسه قدم میزدم که دو تا خانوم خـیلی مذهبی و چادری اومدن تو مدرسه...
و داشتن به دورو ورشون نگاه میکردن که چشمشون خورد به ما
من:وای عسل مقنعت رو درست کن که الان این دوتا مارو میکشن...
عسل سریع مقنعش رو درست که که یکی از زنا دست منو گرفت یکی دیگشون هم دست عسل
من:وای خانم چیکار مکنید ولم کنید!؟!؟
اما اون اصلا به حرفم گوش نمیداد ..
اون دوتا خانوم مارو بردن پشت یکی از درختای مدرسه
من:خانم شما چیکار میکنید...؟؟؟؟؟
دیدم خانومه چادرشو برداشت...وا ای...این ک..که شرویییینه؟؟؟؟
به اون یکی نگاه کردم وا این که اشکانه!!!!!
این دوتا اینجا با چادر چیکار میکردن...
عسل:شرووویننن اشکککان...شما با چادر تو مدرسه چیکار میکنید؟؟!؟!؟!؟!😳 😳
من:راست میگه چرا با چادر تو مدرسه اید؟؟؟
شروین:اههه بزارید بگم دیگهههه...
اومدیم کمکتون کنیم که از درس نیوفتید...
من:اونوقت با چادر؟؟؟؟
اشکان:وای چرا شما انقدر خنگید ....😥 ....
عسل:خنگ عمته بزغاله...😡 👊 👊
.....
۷.۶k
۲۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.