part
_part_
_charmer_
_تهیونگ_
خاکسپاری رو تموم کردن...یادشه همیشه پدربزرگش میگفت که وقتی بمیره میخواد پیش پسرش یعنی پدر تهیونگ دفن بشه
تهیونگ هم همیشه وقتی پدربزرگش اینو میگفت سعی میکرد موضوع رو عوض کنه یا مسخره بازی دربیاره ولی پدربزرگش همیشه دراینباره جدی بود و از تهیونگ یک قول گرفت که اونو اونجا دفن کنه تهیونگ هم بااینکه هیچ اعترافی به این موضوع نداشت و اصلا باورش نداشت چون ازین مطمئن بود که پدربزرگش همیشه باهاشه قول داد...الانم به قولش عملکرد
از قبرستون خارج شده بودن، تهیونگ خیلی شکسته و ناامید بود مثل یک گل پژمرده صورتش بی روح و بدنش ناتوان بود دوست داشت درکنار پدربزرگش بخوابه اما حیف که نمیشه ولی شاید بعدا و در نزدیکی شد...
کارلا بعد از مدتی سکوت به تهیونگ نگاه کرد و دستاشو گرفت انگار تصمیم داشت چند جمله به تهیونگ بگه...شاید میخواست دلداریش بده
کارلا:تهیونگ! میدونم شوک بزرگی برات بود بلاخره از دست دادن عزیزترین شخصت کم چیزی نیست میدونم الان دوست داری نباشی دوست داری محو شی حتی دوست داری بمیری کاملا درکت میکنم که میخوای تنها باشی ولی من کنارتم همیشه و هر موقع پس بیا کم کم ازین حالت ناامیدی بیایم بیرون و روبه چیزای بهتر قدم برداریم...هرهفته بیا پیش پدربزرگت باهاش حرف بزن درباره کارایی که هرروز انجامیدی بگو کارای شرکت رو براش تعریف کن مطمئن باش همشونو میشنوه و ازینکه میبینه نوه اش حتی بعد از رفتنش هنوز کنارشه خیلی خوشحال میشه...میدونم قرار نیست به این زودیا خوشحالی قبلیت رو بدست بیاری ولی نباید توی اقیانوس غم غرق بشی چون اون دیگه راه نجاتی نداره
پس بهم قول بده که غرق نمیشی و شنا کردن رو بلد باشی
تهیونگ به کارلا نگاه کرد و سرشو تکون داد:سعی میکنم شنا کنم و غرق نشم
کارلا لبخند زد و گفت:افرین همینهه
همینطور حرف میزدن که گوشی جیمین زنگ خورد و بعد از مکالمه ای کوتاه قطع کرد رو کرد سمت تهیونگ و گفت
جیمین:من باید برم شرکت متاسفم که تنهات میزارم ولی اونجا یک مشکلی پیش اومده باید برم
وقتی تهیونگ کلمه ی مشکل رو شنید نگاهشو برداشت و داد به جیمین..باید خیلی خوب مواظب شرکت باشه چون میدونه شرکت برای پدربزرگش خیلی مهم بود و خیلی براش زحمت کشید پس باید کارای شرکت رو بدون هیچ نقضی انجام بده
_charmer_
_تهیونگ_
خاکسپاری رو تموم کردن...یادشه همیشه پدربزرگش میگفت که وقتی بمیره میخواد پیش پسرش یعنی پدر تهیونگ دفن بشه
تهیونگ هم همیشه وقتی پدربزرگش اینو میگفت سعی میکرد موضوع رو عوض کنه یا مسخره بازی دربیاره ولی پدربزرگش همیشه دراینباره جدی بود و از تهیونگ یک قول گرفت که اونو اونجا دفن کنه تهیونگ هم بااینکه هیچ اعترافی به این موضوع نداشت و اصلا باورش نداشت چون ازین مطمئن بود که پدربزرگش همیشه باهاشه قول داد...الانم به قولش عملکرد
از قبرستون خارج شده بودن، تهیونگ خیلی شکسته و ناامید بود مثل یک گل پژمرده صورتش بی روح و بدنش ناتوان بود دوست داشت درکنار پدربزرگش بخوابه اما حیف که نمیشه ولی شاید بعدا و در نزدیکی شد...
کارلا بعد از مدتی سکوت به تهیونگ نگاه کرد و دستاشو گرفت انگار تصمیم داشت چند جمله به تهیونگ بگه...شاید میخواست دلداریش بده
کارلا:تهیونگ! میدونم شوک بزرگی برات بود بلاخره از دست دادن عزیزترین شخصت کم چیزی نیست میدونم الان دوست داری نباشی دوست داری محو شی حتی دوست داری بمیری کاملا درکت میکنم که میخوای تنها باشی ولی من کنارتم همیشه و هر موقع پس بیا کم کم ازین حالت ناامیدی بیایم بیرون و روبه چیزای بهتر قدم برداریم...هرهفته بیا پیش پدربزرگت باهاش حرف بزن درباره کارایی که هرروز انجامیدی بگو کارای شرکت رو براش تعریف کن مطمئن باش همشونو میشنوه و ازینکه میبینه نوه اش حتی بعد از رفتنش هنوز کنارشه خیلی خوشحال میشه...میدونم قرار نیست به این زودیا خوشحالی قبلیت رو بدست بیاری ولی نباید توی اقیانوس غم غرق بشی چون اون دیگه راه نجاتی نداره
پس بهم قول بده که غرق نمیشی و شنا کردن رو بلد باشی
تهیونگ به کارلا نگاه کرد و سرشو تکون داد:سعی میکنم شنا کنم و غرق نشم
کارلا لبخند زد و گفت:افرین همینهه
همینطور حرف میزدن که گوشی جیمین زنگ خورد و بعد از مکالمه ای کوتاه قطع کرد رو کرد سمت تهیونگ و گفت
جیمین:من باید برم شرکت متاسفم که تنهات میزارم ولی اونجا یک مشکلی پیش اومده باید برم
وقتی تهیونگ کلمه ی مشکل رو شنید نگاهشو برداشت و داد به جیمین..باید خیلی خوب مواظب شرکت باشه چون میدونه شرکت برای پدربزرگش خیلی مهم بود و خیلی براش زحمت کشید پس باید کارای شرکت رو بدون هیچ نقضی انجام بده
۲.۴k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.