https://rubik.ir/parifiaction
https://rubik.ir/parifiaction
اومدم برم تو اتاق که هلن اومد بالا...
&خوبی ات؟
+ممنون...
&شنیدم که طلاق گرفتید درسته؟
_اره درسته......
+آره...اگه بخواید میتونید دوباره ازدواج کنید..
مثل اینکه تهیونگ اینطور میخواد(اشک)
&تهیونگ؟واقعا؟
_نه...اصلااا..ات میفهمی داری چی میگی؟
+شبتون بخیر.....
رفتم تو اتاقم......تو آینه به خودم با اون لباس نگاه کردم.....یه لباس مشکی....و ریملایی که به خاطر گریه کردن ریخته بود زیر چشممم.....
انگار به مازوخیسم مبتلا بودم.....
خودم به تهیونگ چیزایی نسبت میدادم که خودشم بیخبر بود.....
اینا علاقس؟
اره علاقه....!
سرنوشتم چی میخواد بشه.....
لباسو در اوردم و به شکمم که یه کوچولو بر آمده شده بود نگاه کردم......
آرایشم پاک کردم....و یه لباس خواب تیشرت و شلوارک پوشیدم....
موهامو شونه کردم و باز گذاشتم.....
ار اتاقم اومدم بیرون.....کوک و یونا داشتن با تهیونگ و هلن حرف میزدن.....
با هم میخندیدن و منم دلم بیشتر آتیش میگرفت....
صدای یونا اومد که گفت
÷هلن جان....نمیخوای بخوابی؟
&اوه نه...اصلا خوابم نمیاد...
_ اصلا خوابم نمیاد...
&اوه باهم گفتیم....و کف دستاشونو زدن بهم....
همونطور که به نرده ها تکیه داده بودم زانوهامو تو خودم جمع کردم....و از ته دل گریه کردم....
=ات؟
به خودم اومدم و بلند شدم.....
اومد نزدیک و گونمو بوسید و تو بغلش پنهان شدم و گریه کردم.....
=اون لیاقتتو نداره باشه؟
+چرا من؟(هققق)
=خودش درست میشه....
با دستش پشتم میزد و موهامو ناز میکرد.....
=دختر...بسه دیگه...لباسمو خیس کردی....
+ببخشید....
دوباره رفتم تو بغلش و هق زدم.....
=گریه نکن خوشگلم.....
انقدر اونچشمای خوشگلتو بارونی نکن....باشه قشنگم؟
همونطور که تو بغلش بودم....
هلن و تهیونگ اومدن بالا.....
تهیونگ با هلن میومد بالا از پله ها..... با دیدن من تو اون حالت لبخندی که رو لبش بود پاک شد....
=دیگه لوس نشو انقد دختر....درست میشه.....
نگاهشو به تهیونگ داد و با دیدن هلن لبخندش پاک شد....
دستمو گرفت و رفتیم تو اتاق من.....
+داداش....دیدی؟
=برات مهم نباشه عزیزم....اگه بخوای میتونیم برگردیم سئول....
+اگه تهیونگ با اون دختر کاری کنه چی؟
=مهم نیست..
+مهمههه مهنههه(گریه)
=شب بخیر قشنگ من....خودتو زیاد اذیت نکن....اون نینیت اذیت میشه....اکه ببینه مامانش داره گریه میکنه....
با اون پدرش.....خودم بالاسر خودت و بچه هات هستم....نگران نباش....
+من دوستش دارم جونگکوک.....
=اون.....هوففف!
نمیدونم ات....نمیدونم....خودت میدونی.....ولی نمیزارم دوباره باهاش ازدواج کنی....
+شب بخیر.....
=خوب بخوابی.....
(۳ نصف شب)
از شدت تشنگی بیدار شدم و از پله ها رفتم پایین...با دیدن نور تو آشپزخونه و تهیونگ فهمیدم بیداره....استرس گرفتم....ولی سعی کردم به روی خودم نیارم...
اومدم برم تو اتاق که هلن اومد بالا...
&خوبی ات؟
+ممنون...
&شنیدم که طلاق گرفتید درسته؟
_اره درسته......
+آره...اگه بخواید میتونید دوباره ازدواج کنید..
مثل اینکه تهیونگ اینطور میخواد(اشک)
&تهیونگ؟واقعا؟
_نه...اصلااا..ات میفهمی داری چی میگی؟
+شبتون بخیر.....
رفتم تو اتاقم......تو آینه به خودم با اون لباس نگاه کردم.....یه لباس مشکی....و ریملایی که به خاطر گریه کردن ریخته بود زیر چشممم.....
انگار به مازوخیسم مبتلا بودم.....
خودم به تهیونگ چیزایی نسبت میدادم که خودشم بیخبر بود.....
اینا علاقس؟
اره علاقه....!
سرنوشتم چی میخواد بشه.....
لباسو در اوردم و به شکمم که یه کوچولو بر آمده شده بود نگاه کردم......
آرایشم پاک کردم....و یه لباس خواب تیشرت و شلوارک پوشیدم....
موهامو شونه کردم و باز گذاشتم.....
ار اتاقم اومدم بیرون.....کوک و یونا داشتن با تهیونگ و هلن حرف میزدن.....
با هم میخندیدن و منم دلم بیشتر آتیش میگرفت....
صدای یونا اومد که گفت
÷هلن جان....نمیخوای بخوابی؟
&اوه نه...اصلا خوابم نمیاد...
_ اصلا خوابم نمیاد...
&اوه باهم گفتیم....و کف دستاشونو زدن بهم....
همونطور که به نرده ها تکیه داده بودم زانوهامو تو خودم جمع کردم....و از ته دل گریه کردم....
=ات؟
به خودم اومدم و بلند شدم.....
اومد نزدیک و گونمو بوسید و تو بغلش پنهان شدم و گریه کردم.....
=اون لیاقتتو نداره باشه؟
+چرا من؟(هققق)
=خودش درست میشه....
با دستش پشتم میزد و موهامو ناز میکرد.....
=دختر...بسه دیگه...لباسمو خیس کردی....
+ببخشید....
دوباره رفتم تو بغلش و هق زدم.....
=گریه نکن خوشگلم.....
انقدر اونچشمای خوشگلتو بارونی نکن....باشه قشنگم؟
همونطور که تو بغلش بودم....
هلن و تهیونگ اومدن بالا.....
تهیونگ با هلن میومد بالا از پله ها..... با دیدن من تو اون حالت لبخندی که رو لبش بود پاک شد....
=دیگه لوس نشو انقد دختر....درست میشه.....
نگاهشو به تهیونگ داد و با دیدن هلن لبخندش پاک شد....
دستمو گرفت و رفتیم تو اتاق من.....
+داداش....دیدی؟
=برات مهم نباشه عزیزم....اگه بخوای میتونیم برگردیم سئول....
+اگه تهیونگ با اون دختر کاری کنه چی؟
=مهم نیست..
+مهمههه مهنههه(گریه)
=شب بخیر قشنگ من....خودتو زیاد اذیت نکن....اون نینیت اذیت میشه....اکه ببینه مامانش داره گریه میکنه....
با اون پدرش.....خودم بالاسر خودت و بچه هات هستم....نگران نباش....
+من دوستش دارم جونگکوک.....
=اون.....هوففف!
نمیدونم ات....نمیدونم....خودت میدونی.....ولی نمیزارم دوباره باهاش ازدواج کنی....
+شب بخیر.....
=خوب بخوابی.....
(۳ نصف شب)
از شدت تشنگی بیدار شدم و از پله ها رفتم پایین...با دیدن نور تو آشپزخونه و تهیونگ فهمیدم بیداره....استرس گرفتم....ولی سعی کردم به روی خودم نیارم...
۴۲.۴k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.