قسمت هشتاد و یک

قسمت هشتاد و یک
قران اخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت...
خمیازه کشیدم...
"خوابی؟"
با همان چشم های بسته جواب داد"نه دارم گوش میدهم"
-خسته نمیشوی هر شب تا صبح #قران گوش میدهی؟
لبخند زد"نمیدانی #شهلا چقدر ارامم میکند"
هدی دستش را روی شانه ام گذاشت
از جا پریدم "تو هم ک بیداری!"
-خوابم نمیبرد ،من پیش بابا میمانم ،تو برو بخواب....
شیفتمان را عوض کردیم انطرف اتاق دراز کشیدم وپدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود.....
ایوب ب بازوی هدی تکیه داد تا نیوفتد.....
هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی ک از دست #ایوب افتاده بود را برداشت.....
فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی #سیگار بود.....
@ta_abad_zende
قسمت هشتاد و دو
ایوب صبح ب صبح بچه ها را نوازش میکرد ....
انقدر برایشان شعر میخواند تا برای #نماز صبح بیدار شوند.....
بعضی،شب ها #محمد #حسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند....
ایوب از خاطراتش میگفت....
از اینکه بالاخره رفتنی است....
محمد حسین هیچ وقت نمیگذاشت #ایوب جمله اش را تمام کند .....
داد میکشید"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها"
ایوب میخدید"همه ما رفتنی هستیم،یکی دیر یکی زود.....من دیگر خیالم از تو راحت شده ،قول میدهم برایت زن هم بگیرم،اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی....
محمد حسین مرد شده بود.....
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید...
فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند ،شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد....
حالا توی چشم ب هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب لگن بگذارم....
ادامه دارد...
@ta_abad_zende
دیدگاه ها (۴)

قسمت هشتاد و سهاب و غذای #ایوب نصف شده بود....گفتم ایوب جان ...

قسمت هشتاد و پنج

قسمت هفتاد و نهمدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زن...

قسمت هفتاد و هفت️ #ایوب ک ب در رسید،نگهبان ان را بسته بود و ...

~من پیشتم~ پارت ²(آرمیا اگه روی اعضا تعصبی هستید این پارت رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط