رمان

#رمان 🧚‍♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنجاه.و.پنج 👒💚


•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•

ارسلان باشه ای گفت بعد رو به من ادامه داد :< دیانا تو کم خونی داری؟ >

دیانا :< وا؟ از کجا فهمیدی؟ >

ارسلان :< هر خری پوست تو رو ببینه می فهمه! >

دیانا :< خب حالا که چی؟ >

ارسلان :< هیچی، تو آزمایشت رو که دادی منتظر بمون که من بیام دنبالت.
تنهایی دوباره جایی نریا! باشه؟ >

دیانا :< باشه، باشه! >

ارسلان رفت و منم دنبال آقا محمد رفتم.

یه دختر جوونی اومد پیشم و منو روی صندلی نشوند.

راستش به ارسلان دروغ گفتم که نمی ترسم وگرنه همیشه از بچگی از همون لحظه ی اول که آمپول که فرو می رفت تو دستم شروع میکردم به جیغ زدن ،

چون کم خونی هم داشتم تمام بدنم شروع می کرد به لرزیدن و اذیت می شدم ،

نه که درد کنه ها فقط بخاطر ترسم بود که از دکترا داشتم ،

همون دختره کش رو دور دستم بست و رگ دستم رو پیدا کرد و خون رو از من گرفت ،

نخواستم جیغ و داد کنم و جلوی دکترا و پرستارایی که همه ارسلانو می شناختن بی آبرو بشم ولی
.دوباره مثل همیشه بدنم شروع کرد به لرزیدن.

دختره گفت :< تموم شد عزیزم. می تونی بلند شی >

همون دقیقه ارسلان اومد و با خانم تیموری هم سلام و علیکی کرد و اومد سمتم ،

می خواست دستم رو بگیره که نذاشتم و گفتم :< خودم می تونم. >

دستمو به صندلی گرفتم تا بلند شم ولی تا پاشدم سرم گیج رفت و...


•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
دیدگاه ها (۱)

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.شش 👒💚 ...

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.هفت 👒💚 ...

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.چهار 👒💚 ...

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.سه 👒💚 ...

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

رمان بغلی من پارت ۱۱۸و۱۱۹و۱۲۰ارسلان: چه زشته ای داره دیانا: ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط