خون بس!
خونبس!
پارت سیزدهم:
تهیونگ در حالی توی موهاش دست میکشید گفت"منم مثل تو میخوام خانوادم ارامش داشته باشن...میخوام احساس امنیت کنن...و همچنین خودمون...من تمام تلاشمو میکنم که تو در ارامش زندگی کنی...من هیچ دشمنی ای باهات ندارم....اره میدونم که خانوادم چقد ازت متنفرن...ولی من مثل اونا نیستم...به من اعتماد کن!"
ا.ت لبخندی از سر رضایتش از موقعیت زد...تهیونگ ماشینو روشن کرد و شروع به حرکت کرد....توی راه حرفی بینشون رد و بدل نشد....یه جورایی سکوتشون در حد فریاد بود...چند دقیقه گذشت تهیونگ، ا.ت رو رسوند خونشون و باز هم ا.ت داشت از پشت در، رفتن تهیونگ رو تماشا میکرد....ا.ت رفت داخل و مادرش سریع اومد جلوش و گفت"خب...خرید چطور بود"
ا.ت: خوب بود...جای شما خالی
مامان: لباس عروس چه مدلی انتخاب کردی؟
ا.ت: یه مدل خیلی ساده..
مامان: اوه...خیلیم عالی...برو لباس هاتو عوض کن برات شام گرم کنم
ا.ت: باشه"
ا.ت رفت تو اتاقش و لباساشو عوض کرد..."
شب مراسم:
جمعیت سالن داشت بیشتر و بیشتر میشد....تهیونگ جایگاه داماد ایستاده بود ولی یه زره لبخند هم روی لبش نبود...لبخند اون مرد خیلی سخت میومد روی لبش ولی ا.ت چند بار تونست لبخند به روی لبش بیاره.....چراغ ها خاموش شد و شروع مراسم رو اعلام کردن....دم در دیدن که ا.ت با لباس عروسی که بر تن داشت همراه دست گل سفیدی که بر دستش بود قدمای ارومی برداشت و به سمت تهیونگ اومد....وقتی ا.ت و تهیونگ دستای همدیگه رو گرفتن...جمعیت شروع به دست زدن کردن....ا.ت یه نگاهی به جمعیت انداخت....این همه مدت همش توی جمعیت دادگاه بود و از طرف خوشحال بود که توی یه جمعیت شاد قرار گرفته
پارت سیزدهم:
تهیونگ در حالی توی موهاش دست میکشید گفت"منم مثل تو میخوام خانوادم ارامش داشته باشن...میخوام احساس امنیت کنن...و همچنین خودمون...من تمام تلاشمو میکنم که تو در ارامش زندگی کنی...من هیچ دشمنی ای باهات ندارم....اره میدونم که خانوادم چقد ازت متنفرن...ولی من مثل اونا نیستم...به من اعتماد کن!"
ا.ت لبخندی از سر رضایتش از موقعیت زد...تهیونگ ماشینو روشن کرد و شروع به حرکت کرد....توی راه حرفی بینشون رد و بدل نشد....یه جورایی سکوتشون در حد فریاد بود...چند دقیقه گذشت تهیونگ، ا.ت رو رسوند خونشون و باز هم ا.ت داشت از پشت در، رفتن تهیونگ رو تماشا میکرد....ا.ت رفت داخل و مادرش سریع اومد جلوش و گفت"خب...خرید چطور بود"
ا.ت: خوب بود...جای شما خالی
مامان: لباس عروس چه مدلی انتخاب کردی؟
ا.ت: یه مدل خیلی ساده..
مامان: اوه...خیلیم عالی...برو لباس هاتو عوض کن برات شام گرم کنم
ا.ت: باشه"
ا.ت رفت تو اتاقش و لباساشو عوض کرد..."
شب مراسم:
جمعیت سالن داشت بیشتر و بیشتر میشد....تهیونگ جایگاه داماد ایستاده بود ولی یه زره لبخند هم روی لبش نبود...لبخند اون مرد خیلی سخت میومد روی لبش ولی ا.ت چند بار تونست لبخند به روی لبش بیاره.....چراغ ها خاموش شد و شروع مراسم رو اعلام کردن....دم در دیدن که ا.ت با لباس عروسی که بر تن داشت همراه دست گل سفیدی که بر دستش بود قدمای ارومی برداشت و به سمت تهیونگ اومد....وقتی ا.ت و تهیونگ دستای همدیگه رو گرفتن...جمعیت شروع به دست زدن کردن....ا.ت یه نگاهی به جمعیت انداخت....این همه مدت همش توی جمعیت دادگاه بود و از طرف خوشحال بود که توی یه جمعیت شاد قرار گرفته
۱۳.۰k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.