خون بس!
خونبس!
پارت دوازدهم:
(خوبه راضی بودم از دلبریاتون)
ا.ت و تهیونگ رسیدن به مرکز خریدی که مد نظر تهیونگ بود...وسایل لازمی که واسه ی مراسم لازم داشتن و تهیه کردن تا اینکه رسیدن به لباس عروس..کارمند های اونجا مدل های زیادی رو بهشون پیشنهاد دادن ولی اونا فقط یک لباس ساده مد نظرشون بود...تهیونگ از ا.ت خواست که بره لباسو پرو کنه....چند دقیقه گذشت....ا.ت درحالی که داشت با لباس عروس به طرف تهیونگ میومد گفت"چطور شدم؟"
تهیونگ زبونش قفل کرده بود....هیچی بجز زیبایی جلوی چشمش نمیدید...دلش میخواست زمان متوقف بشه و ساعت ها به اون دختر زیبایی که جلوش ایستاده بود نگاه کنه
ا.ت: اهم...نمیخوای چیزی بگی؟...
تهیونگ: اوه...ببخشید....عالیه واقعا عالیه
ا.ت: جدی؟
تهیونگ: اره جدی میگم....همینو بر میداریم
ا.ت: باشه"
ا.ت و تهیونگ، لباس عروس مورد نظرشون رو برای شب مراسم کرایه کردن و نوبت تهیونگ شد که لباس دامادی براش انتخاب کنن(ددیتون فدای این داماد بشه)
۱۰ دقیقه بعد:
ا.ت داشت بقیه لباس های دامادی رو نگاه میکرد که تهیونگ جلوش ظاهر شد..اون مرد توی همچین لباسی محشر شده بود ا.ت واقعا محو جذابیت اون مرد شده بود که با صدای تهیونگ به خودش اومد"چطوره؟"
ا.ت: اوه...خیلی خوبه...واقعا بهت میاد
تهیونگ: پس بریم حسابش کنیم"
تهیونگ رفت لباسای خودشو پوشید و اون کت و شلوار دامادی رو حساب کردن....بعد از تموم کردن خریداشون رفتن سمت ماشین و بعضی چیزا رو گذشتن صندلی عقب و دیگری هم توی صندوق گذاشتن و سوار ماشین شدن"
ا.ت: ببخشید واقعا خیلی خسته شدی
تهیونگ: خواهش میکنم...به هرحال باید انجام میشدن
ا.ت: اوهوم....اممم تهیونگ"
تهیونگ مکثی کرد و گفت"جانم"
دل ا.ت با جانم گفتن تهیونگ غش و ضعف رفت اینقد که این مرد زیبا گفت جانم"
ا.ت: میشه یه خواهشی بکنم؟
تهیونگ: اوهوم...حتما
ا.ت: من توی زندگی فقط ۲ تا چیز ازت میخوام....اول اینکه خانوادم ارامش داشته باشن..و دوم اینکه خودمون زندگی ارومی داشته باشم
پارت دوازدهم:
(خوبه راضی بودم از دلبریاتون)
ا.ت و تهیونگ رسیدن به مرکز خریدی که مد نظر تهیونگ بود...وسایل لازمی که واسه ی مراسم لازم داشتن و تهیه کردن تا اینکه رسیدن به لباس عروس..کارمند های اونجا مدل های زیادی رو بهشون پیشنهاد دادن ولی اونا فقط یک لباس ساده مد نظرشون بود...تهیونگ از ا.ت خواست که بره لباسو پرو کنه....چند دقیقه گذشت....ا.ت درحالی که داشت با لباس عروس به طرف تهیونگ میومد گفت"چطور شدم؟"
تهیونگ زبونش قفل کرده بود....هیچی بجز زیبایی جلوی چشمش نمیدید...دلش میخواست زمان متوقف بشه و ساعت ها به اون دختر زیبایی که جلوش ایستاده بود نگاه کنه
ا.ت: اهم...نمیخوای چیزی بگی؟...
تهیونگ: اوه...ببخشید....عالیه واقعا عالیه
ا.ت: جدی؟
تهیونگ: اره جدی میگم....همینو بر میداریم
ا.ت: باشه"
ا.ت و تهیونگ، لباس عروس مورد نظرشون رو برای شب مراسم کرایه کردن و نوبت تهیونگ شد که لباس دامادی براش انتخاب کنن(ددیتون فدای این داماد بشه)
۱۰ دقیقه بعد:
ا.ت داشت بقیه لباس های دامادی رو نگاه میکرد که تهیونگ جلوش ظاهر شد..اون مرد توی همچین لباسی محشر شده بود ا.ت واقعا محو جذابیت اون مرد شده بود که با صدای تهیونگ به خودش اومد"چطوره؟"
ا.ت: اوه...خیلی خوبه...واقعا بهت میاد
تهیونگ: پس بریم حسابش کنیم"
تهیونگ رفت لباسای خودشو پوشید و اون کت و شلوار دامادی رو حساب کردن....بعد از تموم کردن خریداشون رفتن سمت ماشین و بعضی چیزا رو گذشتن صندلی عقب و دیگری هم توی صندوق گذاشتن و سوار ماشین شدن"
ا.ت: ببخشید واقعا خیلی خسته شدی
تهیونگ: خواهش میکنم...به هرحال باید انجام میشدن
ا.ت: اوهوم....اممم تهیونگ"
تهیونگ مکثی کرد و گفت"جانم"
دل ا.ت با جانم گفتن تهیونگ غش و ضعف رفت اینقد که این مرد زیبا گفت جانم"
ا.ت: میشه یه خواهشی بکنم؟
تهیونگ: اوهوم...حتما
ا.ت: من توی زندگی فقط ۲ تا چیز ازت میخوام....اول اینکه خانوادم ارامش داشته باشن..و دوم اینکه خودمون زندگی ارومی داشته باشم
۱۳.۳k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.